ناصر خسرو (قصاید)/این روزگار بیخطر و کار بینظام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (این روزگار بیخطر و کار بینظام) از ناصر خسرو |
' |
این روزگار بیخطر و کار بینظام | وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام | |
بر تو موکلند بدین وام روز و شب | بایدت باز داد به ناکام یا به کام | |
دل بر تمام توختن وام سخت کن | با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟ | |
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای | کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام | |
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید | بیشام خفته به که چو از وام خورده شام | |
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز | چون رفتن غریب سوی خانه گام گام | |
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها | ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام | |
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن | زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام | |
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت | کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟ | |
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت | ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟ | |
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک | فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟ | |
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر | کردارهای ناخوش و گفتارهای خام | |
گفتارهات من به تمامی شنودهام | زیرا که من زبان تو دانم همه تمام | |
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا | تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام | |
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم | فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام | |
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است | چون یافتن ز دست فرومایگان طعام | |
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی | به چون ز بهر آب زنی با خران لطام | |
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی | گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام | |
آزاده و کریم بیالاید از لیم | چون دامن قبات نیفشانی از لام | |
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را | پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام | |
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس | جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟ | |
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک | خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام | |
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی | پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام | |
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین | منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام | |
در نامهی طمع ننوشته است دست دهر | ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام | |
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست | زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام | |
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم | مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام | |
من دست خویش در رسن دین حق زدم | از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام | |
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم | زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام | |
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم | یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام | |
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط | از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟ | |
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را | این جان ناتمام سرانجام کار تام | |
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن | در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام | |
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است | جای مقام نیست، مجو اندرو مقام» | |
دست از جهان سفله به فرمان کردگار | کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟ | |
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز | زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام | |
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو | کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام | |
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز | زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام | |
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان | فرجامجوی روی ندارد به رود و جام | |
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ | بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام |