مثنوی معنوی/سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان) از مولوی |
' |
ملک برهم زن تو ادهموار زود | تا بیابی همچو او ملک خلود | |
خفته بود آن شه شبانه بر سریر | حارسان بر بام اندر دار و گیر | |
قصد شه از حارسان آن هم نبود | که کند زان دفع دزدان و رنود | |
او همی دانست که آن کو عادلست | فارغست از واقعه آمن دلست | |
عدل باشد پاسبان گامها | نه به شب چوبکزنان بر بامها | |
لیک بد مقصودش از بانگ رباب | همچو مشتاقان خیال آن خطاب | |
نالهی سرنا و تهدید دهل | چیزکی ماند بدان ناقور کل | |
پس حکیمان گفتهاند این لحنها | از دوار چرخ بگرفتیم ما | |
بانگ گردشهای چرخست این که خلق | میسرایندش به طنبور و به حلق | |
ممنان گویند که آثار بهشت | نغز گردانید هر آواز زشت | |
ما همه اجزای آدم بودهایم | در بهشت آن لحنها بشنودهایم | |
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی | یادمان آمد از آنها چیزکی | |
لیک چون آمیخت با خاک کرب | کی دهند این زیر و آن بم آن طرب | |
آب چون آمیخت با بول و کمیز | گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز | |
چیزکی از آب هستش در جسد | بول گیرش آتشی را میکشد | |
گر نجس شد آب این طبعش بماند | که آتش غم را به طبع خود نشاند | |
پس غدای عاشقان آمد سماع | که درو باشد خیال اجتماع | |
قوتی گیرد خیالات ضمیر | بلک صورت گردد از بانگ و صفیر | |
آتش عشق از نواها گشت تیز | آن چنان که آتش آن جوزریز |