فروغی بسطامی (غزلیات)/قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کردهاند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کردهاند) از فروغی بسطامی |
' |
قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کردهاند | غم مخور زیرا که روزی را مقرر کردهاند | |
هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کردهاند | مشک چین را از خجالت خاک بر سر کردهاند | |
تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق | زان که اینجا خاک را با خون مخمر کردهاند | |
عاشقانش را به محشر وعدهی دیدار داد | ساده لوحی بین که این افسانه باور کردهاند | |
با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن | زان که اینان معجز عیسی مکرر کردهاند | |
هر سر موی مرا در دیدهی بدبین او | گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کردهاند | |
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو | آن چه با تقصیرکاران روز محشر کردهاند | |
تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من | سودمندان کی ازین سودا نکوتر کردهاند | |
تو به ابرو کردهای تسخیر دلها گر مدام | خسروان از تیغ عالم را مسخر کردهاند | |
تو ز مژگان کردهای با قلب مشتاقان خویش | آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کردهاند | |
صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود | معنیش در پردهی خاطر مصور کردهاند |