فروغی بسطامی (غزلیات)/هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست) از فروغی بسطامی |
' |
هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست | هیچ دل نیست که این سلسلهاش در پا نیست | |
چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر | بر سری نیست که از تیغ تو منتها نیست | |
میتوان یافتن از حالت چشم سیهت | که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست | |
تو ندانم ز کدامین گلی ای مایهی ناز | زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست | |
دیده مستوجب دیدار جمالت نشود | ذره شایستهی خورشید جهانآرا نیست | |
پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است | گر به جان بندهی آن سرو سهی بالا نیست | |
گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد | گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست | |
من به تحقیق صنم خانهی چین را دیدم | صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست | |
گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم | عشق بیقاعده را قاعدهای پیدا نیست | |
ساغری خوردهام از بادهی لعل ساقی | که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست | |
مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد | که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست |