تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/کیقباد»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی گرشاسپ|پادشاهی گرشاسپ]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱|پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۴:۱۳
پادشاهی گرشاسپ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱ |
به شاهی نشست از برش کیقباد | همان تاج گوهر به سر برنهاد | |
همه نامداران شدند انجمن | چو دستان و چون قارن رزمزن | |
چو کشواد و خراد و برزین گو | فشاندند گوهر بران تاج نو | |
قباد از بزرگان سخن بشنوید | پس افراسیاب و سپه را بدید | |
دگر روز برداشت لشکر ز جای | خروشیدن آمد ز پردهسرای | |
بپوشید رستم سلیح نبرد | چو پیل ژیان شد که برخاست گرد | |
رده بر کشیدند ایرانیان | ببستند خون ریختن را میان | |
به یک دست مهراب کابل خدای | دگر دست گژدهم جنگی به پای | |
به قلب اندرون قارن رزمزن | ابا گرد کشواد لشگر شکن | |
پس پشتشان زال با کیقباد | به یک دست آتش به یک دست باد | |
به پیش اندرون کاویانی درفش | جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش | |
ز لشکر چو کشتی سراسر زمین | کجا موج خیزد ز دریای چین | |
سپر در سپر بافته دشت و راغ | درفشیدن تیغها چون چراغ | |
جهان سر به سر گشت دریای قار | برافروخته شمع ازو سدهزار | |
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه | تو گفتی که خورشید گم کرد راه | |
سبک قارن رزمزن کان بدید | چو رعد از میان نعرهای برکشید | |
میان سپاه اندر آمد دلیر | سپهدار قارن به کردار شیر | |
گهی سوی چپ و گهی سوی راست | بران گونه از هر سویی کینه خواست | |
به گرز و به تیغ و سنان دراز | همی کشت از ایشان گو سرفراز | |
ز کشته زمین کرد مانند کوه | شدند آن دلیران ترکان ستوه | |
شماساس را دید گرد دلیر | که میبر خروشید چون نره شیر | |
بیامد دمان تا بر او رسید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
بزد بر سرش تیغ زهر آبدار | بگفتا منم قارن نامدار | |
نگون اندر آمد شماساس گرد | چو دید او ز قارن چنان دست برد | |
چنین است کردار گردون پیر | گهی چون کمانست و گاهی چو تیر | |
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد | چهگونه بود ساز ننگ و نبرد | |
به پیش پدر شد بپرسید از وی | که با من جهان پهلوانا بگوی | |
که افراسیاب آن بد اندیش مرد | کجا جای گیرد به روز نبرد | |
چه پوشد کجا برافرازد درفش | که پیداست تابان درفش بنفش | |
من امروز بند کمرگاه اوی | بگیرم کشانش بیارم بروی | |
بدو گفت زال ای پسر گوشدار | یک امروز با خویشتن هوشدار | |
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست | در آهنگ و در کینه ابر بلاست | |
درفشش سیاهست و خفتان سیاه | ز آهنش ساعد ز آهن کلاه | |
همه روی آهن گرفته به زر | نشانی سیه بسته بر خود بر | |
ازو خویشتن را نگهدار سخت | که مردی دلیرست و پیروز بخت | |
بدو گفت رستم که ای پهلوان | تو از من مدار ایچ رنجه روان | |
جهان آفریننده یار منست | دل و تیغ و بازو حصار منست | |
برانگیخت آن رخش رویینه سم | برآمد خروشیدن گاو دم | |
چو افراسیابش به هامون بدید | شگفتید ازان کودک نارسید | |
ز ترکان بپرسید کین اژدها | بدین گونه از بند گشته رها | |
کدامست کین را ندانم به نام | یکی گفت کاین پور دستان سام | |
نبینی که با گرز سام آمدست | جوانست و جویای نام آمدست | |
به پیش سپاه آمد افراسیاب | چو کشتی که موجش برآرد ز آب | |
چو رستم ورا دید بفشارد ران | بگردن برآورد گرز گران | |
چو تنگ اندر آورد با او زمین | فرو کرد گرز گران را به زین | |
به بند کمرش اندر آورد چنگ | جدا کردش از پشت زین پلنگ | |
همی خواست بردنش پیش قباد | دهد روز جنگ نخستینش داد | |
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار | نیامد دوال کمر پایدار | |
گسست و به خاک اندر آمد سرش | سواران گرفتند گرد اندرش | |
سپهبد چو از جنگ رستم بجست | بخایید رستم همی پشت دست | |
چرا گفت نگرفتمش زیرکش | همی بر کمر ساختم بند خوش | |
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل | خروشیدن کوس بر چند میل | |
یکی مژده بردند نزدیک شاه | که رستم بدرید قلب سپاه | |
چنان تا بر شاه ترکان رسید | درفش سپهدار شد ناپدید | |
گرفتش کمربند و بفگند خوار | خروشی ز ترکان برآمد بزار | |
ز جای اندر آمد چو آتش قباد | بجنبید لشگر چو دریا ز باد | |
برآمد خروشیدن دار و کوب | درخشیدن خنجر و زخم چوب | |
بران ترگ زرین و زرین سپر | غمی شد سر از چاک چاک تبر | |
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج | ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج | |
ز گرد سواران در آن پهن دشت | زمین شش شد و آسمان گشت هشت | |
هزار و سد و شصت گرد دلیر | به یک زخم شد کشته چون نره شیر | |
برفتند ترکان ز پیش مغان | کشیدند لشگر سوی دامغان | |
وزانجا به جیحون نهادند روی | خلیده دل و با غم و گفتوگوی | |
شکسته سلیح و گسسته کمر | نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر | |
برفت از لب رود نزد پشنگ | زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ | |
بدو گفت کای نامبردار شاه | ترا بود ازین جنگ جستن گناه | |
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه | بزرگان پیشین ندیدند راه | |
نه از تخم ایرج جهان پاک شد | نه زهر گزاینده تریاک شد | |
یکی کم شود دیگر آید به جای | جهان را نمانند بیکدخدای | |
قباد آمد و تاج بر سر نهاد | به کینه یکی نو در اندر گشاد | |
سواری پدید آمد از تخم سام | که دستانش رستم نهادست نام | |
بیامد بسان نهنگ دژم | که گفتی زمین را بسوزد بدم | |
همی تاخت اندر فراز و نشیب | همی زد به گرز و به تیغ و رکیب | |
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک | نیرزید جانم به یک مشت خاک | |
همه لشکر ما به هم بر درید | کس اندر جهان این شگفتی ندید | |
درفش مرا دید بر یک کران | به زین اندر آورد گرز گران | |
چنان برگرفتم ز زین خدنگ | که گفتی ندارم به یک پشه سنگ | |
کمربند بگسست و بند قبای | ز چنگش فتادم نگون زیرپای | |
بدان زور هرگز نباشد هژبر | دو پایش به خاک اندر و سر به ابر | |
سواران جنگی همه همگروه | کشیدندم از پیش آن لخت کوه | |
تو دانی که شاهی دل و چنگ من | به جنگ اندرون زور و آهنگ من | |
به دست وی اندر یکی پشهام | وزان آفرینش پر اندیشهام | |
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ | نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ | |
عنان را سپرده بران پیل مست | یکی گرزهی گاو پیکر بدست | |
همانا که کوپال سیسدهزار | زدندش بران تارک ترگدار | |
تو گفتی که از آهنش کردهاند | ز سنگ و ز رویش برآوردهاند | |
چه دریاش پیش و چه ببر بیان | چه درنده شیر و چه پیل ژیان | |
همی تاخت یکسان چو روز شکار | ببازی همی آمدش کارزار | |
چنو گر بدی سام را دستبرد | به ترکان نماندی سرافراز گرد | |
جز از آشتی جستنت رای نیست | که با او سپاه ترا پای نیست | |
زمینی کجا آفریدون گرد | بدانگه به تور دلاور سپرد | |
به من داده بودند و بخشیده راست | ترا کین پیشین نبایست خواست | |
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست | میان شنیدن همیشه تهیست | |
گلستان که امروز باشد ببار | تو فردا چنی گل نیاید بکار | |
از امروز کاری بفردا ممان | که داند که فردا چه گردد زمان | |
ترا جنگ ایران چو بازی نمود | ز بازی سپه را درازی فزود | |
نگر تا چه مایه ستام بزر | هم از ترگ زرین و زرین سپر | |
همان تازی اسپان زرین لگام | همان تیغ هندی به زرین نیام | |
ازین بیشتر نامداران گرد | قباد اندر آمد به خواری ببرد | |
چو کلباد و چون بارمان دلیر | که بودی شکارش همه نره شیر | |
خزروان کجا زال بشکست خرد | نمودش بگرز گران دستبرد | |
شماساس کین توز لشکر پناه | که قارن بکشتش به آوردگاه | |
جزین نامدران کین سدهزار | فزون کشته آمد گه کارزار | |
بتر زین همه نام و ننگ شکست | شکستی که هرگز نشایدش بست | |
گر از من سر نامور گشته شد | که اغریرث پر خرد کشته شد | |
جوانی بد و نیکی روزگار | من امروز را دی گرفتم شمار | |
که پیش آمدندم همان سرکشان | پس پشت هر یک درفشی کشان | |
بسی یاد دادندم از روزگار | دمان از پس و من دوان زار و خوار | |
کنون از گذشته مکن هیچ یاد | سوی آشتی یاز با کیقباد | |
گرت دیگر آید یکی آرزوی | به گرد اندر آید سپه چارسوی | |
به یک دست رستم که تابنده هور | گه رزم با او نتابد به زور | |
بروی دگر قارن رزم زن | که چشمش ندیدست هرگز شکن | |
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه | که آمد به آمل ببرد آن سپاه | |
چهارم چو مهراب کابل خدای | که دستور شاهست و زابل خدای | |
سپهدار ترکان دو دیده پرآب | شگفتی فرو ماند ز افراسیاب | |
یکی مرد با هوش را برگزید | فرسته به ایران چنان چون سزید | |
یکی نامه بنوشت ارتنگوار | برو کرده سد گونه رنگ و نگار | |
به نام خداوند خورشید و ماه | که او داد بر آفرین دستگاه | |
وزو بر روان فریدون درود | کزو دارد این تخم ما تار و پود | |
گر از تور بر ایرج نیکبخت | بد آمد پدید از پی تاج و تخت | |
بران بر همی راند باید سخن | بباید که پیوند ماند به بن | |
گر این کینه از ایرج آمد پدید | منوچهر سرتاسر آن کین کشید | |
بران هم که کرد آفریدون نخست | کجا راستی را به بخشش بجست | |
سزد گر برانیم دل هم بران | نگردیم از آیین و راه سران | |
ز جیحون و تا ماورالنهر بر | که جیحون میانچیست اندر گذر | |
بر و بوم ما بود هنگام شاه | نکردی بران مرز ایرج نگاه | |
همان بخش ایرج ز ایران زمین | بداد آفریدون و کرد آفرین | |
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم | جهان بر دل خویش تنگ آوریم | |
بود زخم شمشیر و خشم خدای | بیابیم بهره به هر دو سرای | |
و گر همچنان چون فریدون گرد | به تور و به سلم و به ایرج سپرد | |
ببخشیم و زان پس نجوییم کین | که چندین بلا خود نیرزد زمین | |
سراینده از سال چون برف گشت | ز خون کیان خاک شنگرف گشت | |
سرانجام هم جز به بالای خویش | نیابد کسی بهره از جای خویش | |
بمانیم روز پسین زیر خاک | سراپای کرباس و جای مغاک | |
و گر آزمندیست و اندوه و رنج | شدن تنگدل در سرای سپنج | |
مگر رام گردد برین کیقباد | سر مرد بخرد نگردد ز داد | |
کس از ما نبینند جیحون بخواب | وز ایران نیایند ازین روی آب | |
مگر با درود و سلام و پیام | دو کشور شود زین سخن شادکام | |
چو نامه به مهر اندر آورد شاه | فرستاد نزدیک ایران سپاه | |
ببردند نامه بر کیقباد | سخن نیز ازین گونه کردند یاد | |
چنین داد پاسخ که دانی درست | که از ما نبد پیشدستی نخست | |
ز تور اندر آمد نخستین ستم | که شاهی چو ایرج شد از تخت کم | |
بدین روزگار اندر افراسیاب | بیامد به تیزی و بگذاشت آب | |
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد | دل دام و دد شد پر از داغ و درد | |
ز کینه به اغریرث پرخرد | نه آن کرد کز مردمی در خورد | |
ز کردار بد گر پشیمان شوید | بنوی ز سر باز پیمان شوید | |
مرا نیست از کینه و آز رنج | بسیچیدهام در سرای سپنج | |
شما را سپردم ازان روی آب | مگر یابد آرامش افراسیاب | |
بنوی یکی باز پیمان نوشت | به باغ بزرگی درختی بکشت | |
فرستاده آمد بسان پلنگ | رسانید نامه به نزد پشنگ | |
بنه برنهاد و سپه را براند | همی گرد بر آسمان برفشاند | |
ز جیحون گذر کرد مانند باد | وزان آگهی شد بر کیقباد | |
که دشمن شد از پیش بیکارزار | بدان گشت شادان دل شهریار | |
بدو گفت رستم که ای شهریار | مجو آشتی درگه کارزار | |
نبد پیشتر آشتی را نشان | بدین روز گرز من آوردشان | |
چنین گفت با نامور کیقباد | که چیزی ندیدم نکوتر ز داد | |
نبیره فریدون فرخ پشنگ | به سیری همی سر بپیچد ز جنگ | |
سزد گر هر آنکس که دارد خرد | بکژی و ناراستی ننگرد | |
ز زاولستان تا بدریای سند | نوشتیم عهدی ترا بر پرند | |
سر تخت با افسر نیمروز | بدار و همی باش گیتی فروز | |
وزین روی کابل به مهراب ده | سراسر سنانت به زهراب ده | |
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست | وگر چند روی زمین تنگ نیست | |
سرش را بیاراست با تاج زر | همان گردگاهش به زرین کمر | |
ز یک روی گیتی مرو را سپرد | ببوسید روی زمین مرد گرد | |
ازان پس چنین گفت فرخ قباد | که بیزال تخت بزرگی مباد | |
به یک موی دستان نیرزد جهان | که او ماندمان یادگار از مهان | |
یکی جامهی شهریاری به زر | ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر | |
نهادند مهد از بر پنج پیل | ز پیروزه رخشان بکردار نیل | |
بگسترد زر بفت بر مهد بر | یکی گنج کش کس ندانست مر | |
فرستاد نزدیک دستان سام | که خلعت مرا زین فزون بود کام | |
اگر باشدم زندگانی دراز | ترا دارم اندر جهان بینیاز | |
همان قارن نیو و کشواد را | چو برزین و خراد پولاد را | |
برافگند خلعت چنان چون سزید | کسی را که خلعت سزاوار دید | |
درم داد و دینار و تیغ و سپر | کرا در خور آمد کلاه و کمر | |
وزانجا سوی پارس اندر کشید | که در پارس بد گنجها را کلید | |
نشستنگه آن گه به اسطخر بود | کیان را بدان جایگه فخر بود | |
جهانی سوی او نهادند روی | که او بود سالار دیهیم جوی | |
به تخت کیان اندر آورد پای | به داد و به آیین فرخندهرای | |
چنین گفت با نامور مهتران | که گیتی مرا از کران تا کران | |
اگر پیل با پشه کین آورد | همه رخنه در داد و دین آورد | |
نخواهم به گیتی جز از راستی | که خشم خدا آورد کاستی | |
تن آسانی از درد و رنج منست | کجا خاک و آبست گنج منست | |
سپاهی و شهری همه یکسرند | همه پادشاهی مرا لشکرند | |
همه در پناه جهاندار بید | خردمند بید و بیآزار بید | |
هر آنکس که دارد خورید و دهید | سپاسی ز خوردن به من برنهید | |
هرآنکس کجا بازماند ز خورد | ندارد همی توشهی کارکرد | |
چراگاهشان بارگاه منست | هرآنکس که اندر سپاه منست | |
وزان رفته نامآوران یاد کرد | به داد و دهش گیتی آباد کرد | |
برین گونه سدسال شادان بزیست | نگر تا چنین در جهان شاه کیست | |
پسر بد مر او را خردمند چار | که بودند زو در جهان یادگار | |
نخستین چو کاووس باآفرین | کی آرش دوم و دگر کی پشین | |
چهارم کجا آرشش بود نام | سپردند گیتی به آرام و کام | |
چو سد سال بگذشت با تاج و تخت | سرانجام تاب اندر آمد به بخت | |
چو دانست کامد به نزدیک مرگ | بپژمرد خواهد همی سبز برگ | |
سر ماه کاووس کی را بخواند | ز داد و دهش چند با او براند | |
بدو گفت ما بر نهادیم رخت | تو بسپار تابوت و بردار تخت | |
چنانم که گویی ز البرز کوه | کنون آمدم شادمان با گروه | |
چو بختی که بیآگهی بگذرد | پرستندهی او ندارد خرد | |
تو گر دادگر باشی و پاک دین | ز هر کس نیابی بجز آفرین | |
و گر آز گیرد سرت را به دام | برآری یکی تیغ تیز از نیام | |
بگفت این و شد زین جهان فراخ | گزین کرد صندوق بر جای کاخ | |
بسر شد کنون قصهی کیقباد | ز کاووس باید سخن کرد یاد |