تفاوت میان نسخههای «انوری (قصاید)/چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن|فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن}} | {{ب|چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن|فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن}} | ||
{{ب|چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا|شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن}} | {{ب|چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا|شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۵:۱۳
' | انوری (قصاید) (چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن) از انوری |
' |
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن | فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن | |
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا | شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن | |
هلال عید پدید آمد از کنار فلک | منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من | |
نهان و پدا گفتی که معنیایست دقیق | ورای قوت ادراک در لباس سخن | |
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال | چنان نمود که از کشتزار برگ سمن | |
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهی زر | یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن | |
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم | به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن | |
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو | مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن | |
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم | دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن | |
به پیش خویش باری حساب کون و فساد | نهاده تختهی مینا و خامهی آهن | |
وزو فرود یکی خواجهی ممکن بود | به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن | |
خصال خویش چون روی دلبران نیکو | ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن | |
به پنجم اندر زایشان زمامکش ترکی | که گاه کینه ببندد زمانه را گردن | |
به گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذار | به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن | |
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم | بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن | |
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار | که با نوای حزینش همی نماند حزن | |
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم | که بود در همه فن همچو مردم یک فن | |
صحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلم | بدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهن | |
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون | روان چو نور خرد در روان اهریمن | |
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی | که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن | |
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی | مجره از بر این کوژپشت پشتشکن | |
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ | در سرای و ره بارگاه صدر زمن | |
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک | مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن | |
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست | نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن | |
سپهر قدری کاندر زمین دولت او | شکال شیر شکارست و پشه پیلافکن | |
به پای همت او نارسیده دست ملک | به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن | |
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر | نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن | |
ز بیم او بتوان دید در مظالم او | ضمیر دشمن او در درون پیراهن | |
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون | چنانکه بر رخ عناب و در دل روین | |
به جنب رای منیرش سیاهروی خرد | به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن | |
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن | دفین دریا زیف و زبان عقل الکن | |
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام | بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن | |
حکایتی است از آن طبع آب در دریا | روایتی است از آن دست ابر در بهمن | |
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف | گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن | |
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام | و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن | |
یکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکر | یکی هزار زبان بینصیب چون سوسن | |
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست | جهان چنان که به جانست زندگانی تن | |
به فر بخت تو دایم به شش نتیجهی خوب | ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن | |
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر | شجر به میوه و خارا به زر و خار به من | |
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند | به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن | |
ز فر این بود آن سرفراز در بستان | ز شرم این بود این زرد روی در معدن | |
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده | ز بهر مالش بدخواه تست آبستن | |
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر | محیط گنبد گردان به گونه گونه محن | |
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال | مخالفت ز گزاف زمانهی ریمن | |
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون | به باد بردهدش هم زمانه چون قارن | |
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست | زبان لال و لب پژمریدهی دشمن | |
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا | چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن | |
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست | از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن | |
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام | هماره تا که کند ابر گریه و شیون | |
به ابر جود تو در باد خلق را روزی | به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن | |
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر | مخالفان تو همواره جفت محنت و رن | |
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید | به شکر ریت او رایت نشاط بزن | |
هزار عید چنین در سرای عمر بمان | هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن |