تفاوت میان نسخههای «فرخی سیستانی (قصاید)/فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر|سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر}} | {{ب|فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر|سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر}} | ||
{{ب|فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ|به کار ناید رو در دروغ رنج مبر}} | {{ب|فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ|به کار ناید رو در دروغ رنج مبر}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۵۸
' | فرخی سیستانی (قصاید) (فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر) از فرخی سیستانی |
' |
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر | سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر | |
فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ | به کار ناید رو در دروغ رنج مبر | |
حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد | ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر | |
شنیدهام که حدیثی که آن دوباره شود | چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر | |
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد | حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر | |
یمین دولت محمود شهریار جهان | خدایگان نکو منظر و نکو مخبر | |
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست | که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر | |
گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون | گهی سپه برد از باختر سوی خاور | |
ز کارنامهی او گر دو داستان خوانی | به خنده یاد کنی کارهای اسکندر | |
بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت | سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر | |
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست | ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر | |
و گر تو گویی در شانش آیتست رواست | نیم من این را منکر که باشد آن منکر | |
به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد | نبد نبوت را برنهاده قفل به در | |
به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی | دویست آیت بودی به شان شاه اندر | |
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شدهست | که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر | |
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی | ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر | |
درازتر سفر او بدان رهی بودهست | که ده ز ده نگسستهست و کردر از کردر | |
ملک سپاه به راهی برد که دیو درو | شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر | |
چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر | خدای داند کو را نیامدهست به سر | |
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز | به سومنات برد لشکر و چنین لشکر | |
نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد | نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر | |
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی | عداد برخی از آن برتر از عداد مطر | |
به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی | تو دوری ره صعب و کمی آب نگر | |
رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال | چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر | |
درازتر ز غم مستمند سوخته دل | کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر | |
به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه | به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر | |
چو چشم شوخ همه چشمههای او بی آب | چو قول سفله همه کشتهای او بی بر | |
هوای او دژم و باد او چو دود جحیم | زمین او سیه و خاک او چو خاکستر | |
همه درخت و میان درخت خار گشن | نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر | |
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی | نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر | |
همی ز جوشن برکند غیبهی جوشن | همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر | |
سوار با سر اندر شدی بدو و ازو | برون شدی همه تن چون هزار پای به سر | |
هزار خار شکسته درو و خسته ازو | به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر | |
کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز | کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهی زر | |
چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود | ستاکهای درخت از پشیزههای کمر | |
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ | گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر | |
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود | که گر بگویم کس را نیابد آن باور | |
بگونهی شب، روزی بر آمد از سر کوه | که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر | |
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست | همیندیدم من، این عجایبست و عبر | |
عجبتر آنکه ملک را چنین همیگفتند | که اندرین ره مار دو سر بود بیمر | |
ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست | همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر | |
به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار | همیکشد به نفس خفته تا بر آید خور | |
چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد | سبک نگردد زان خواب تا گه محشر | |
خدایگان جهان زان سخن نیندیشید | سپه براند به یاری ایزد داور | |
بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد | گذاره کرد به توفیق خالق اکبر | |
پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد | به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر | |
جمازهها را در بادیه دمادم کرد | به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر | |
بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان | میان بادیهها حوضهای چون کوثر | |
همه سپه را زان بادیه برون آورد | شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر | |
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ | خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر | |
نخست لدروه کز روی برج و بارهی آن | چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر | |
حصار او قوی و بارهی حصار قوی | حصاریان همه بر سان شیر شرزهی نر | |
مبارزانی همدست و لشکری همپشت | درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر | |
نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست | دلیر گشته و اندر دلیری استمگر | |
چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت | به کوهپایهی او شهریار شیر شکر | |
چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ | گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر | |
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن | ستارگان را گویی فرود اوست مقر | |
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت | که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر | |
چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم | به نهرواله همیکرد بر شهان مفخر | |
بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ | رسیده کنگرهی کاخها به دو پیکر | |
به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام | به کشتمند و به باغ و به بوستان برور | |
دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار | نود هزار پیاده مبارز و صفدر | |
همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی | نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر | |
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود | چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر | |
چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم | همیندانم گفتن صفاتش اندر خور | |
ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان | ز مالهای فراوان برو پدید اثر | |
فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل | هزار بتکدهی خرد گرد حوض اندر | |
بزرگ بتکدهای پیش و در میانش بتی | به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر | |
دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید | پدید بود سر افراشته میان گذر | |
درو درختان چون گوز هندی و پوپل | که هر درخت به سالی دهد مکرر بر | |
یکی حصار قوی بر کران شهر و درو | ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر | |
بکشت مردم و بتخانهها بکند و بسوخت | چنانکه بتکدهی دارنی و تانیسر | |
نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند | نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر | |
نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت | که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر | |
کسی که بتکدهی سومنات خواهد کند | به جستگان نکند روزگار خویش هدر | |
ملک همی به تبه کردن منات شتافت | شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر | |
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند | ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر | |
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند | جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر | |
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز | فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر | |
منات را ز میان کافران بدزدیدند | به کشوری دگر انداختند از آن کشور | |
به جایگاهی کز روزگار آدم باز | بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر | |
ز بهر آن بت، بتخانهای بنا کردند | به صد هزار تماثیل و صد هزار صور | |
به کار بردند از هر سویی تقرب را | چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهی زر | |
به بتکده در، بت را خزینهای کردند | در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر | |
گهر خریدند او را به شهرها چندان | که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر | |
برابر سر بت کلهای فروهشتند | نگار کار به یاقوت و بافته به درر | |
ز زر پخته یکی جرد ساختند او را | چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر | |
خراج مملکتی تاج و افسرش بودهست | کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر | |
پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب | لقب که دید که نام اندرو بود مضمر | |
خبر فکندند اندر جهان که از دریا | بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر | |
مدبر همه خلقست و کردگار جهان | ضیادهندهی شمسست و نوربخش قمر | |
به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد | به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر | |
گروه دیگر گفتند، نی که این بت را | بر آسمان برین بود جایگاه و مقر | |
کسی نیاورد این را بدین مقام که این | ز آسمان به خودی خود آمدهست ایدر | |
بدین بگوید روز و بدان بگوید شب | بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر | |
چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد | سجود کردند این را همه نبات و شجر | |
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون | بدین تقرب خوانند گاو را مادر | |
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای | به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر | |
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی | به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر | |
ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی | دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر | |
از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست | به سومنات بدانجایگاه زلت و شر | |
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد | بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر | |
ز کافران که شدندی به سومنات به حج | همیگسسته نگشتی به ره نفر ز نفر | |
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان | چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر | |
خدای حکم چنان کرده بود کان بت را | ز جای برکند آن شهریار دین پرور | |
بدان نیت که مر او را به مکه باز برد | بکند و اینک با ما همیبرد همبر | |
چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت | به دست خویش به بتخانه در فکند آذر | |
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید | بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر | |
ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند | چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر | |
ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست | که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر | |
خدای داند کنجا چه مایه مردم بود | همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در | |
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ | چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر | |
خدنگ ترکی بر روی و سر همیخوردند | همینیامد بر رویشان پدید غیر | |
به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار | به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر | |
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود | همیشه این دو همیخواست ز ایزد داور | |
یکی که جایگه حج هندوان بکند | دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر | |
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد | دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر | |
خراب کردن بتخانه خردکار نبود | بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر | |
چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد | گرفت راه به در باز رفتگان دگر | |
خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد | گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر | |
نبود رهبر کان خلق را بجستی راه | نبود ممکن کان آب را کنند عبر | |
سوی درازا یک ماه راه ویران بود | رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر | |
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز | همیرود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور | |
درون دریا مد آمدی به روز دو بار | چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر | |
چو مد باز شدی بر کرانش صیادان | فرو شدندی و کردندی از میانه حذر | |
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد | براند و گفت که این مایه آب را چه خطر | |
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه | فکند بارهی فرخندهپی به آب اندر | |
به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت | روان شدند همه از پی شه آن لشکر | |
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا | چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر | |
نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب | نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر | |
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت | که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر | |
جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا | بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر | |
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت | تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر | |
جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد | به بازگشتن سوی مقام عز و مقر | |
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد | بهیم را به جهان آن حصار بود مفر | |
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی | میان دشتی سیراب ناشده ز مطر | |
میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار | نه زان عمل که بود کار کردههای بشر | |
نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد | نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر | |
وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند | بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر | |
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید | دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر | |
به آب شور و بیابان پرگزند افتاد | بماندش خانهی ویران ز طارم و ز طزر | |
خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود | که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر | |
نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت | چنان که زو بگریزند صد هزار دگر | |
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد | خدایگان جهان شهریار شیرشکر | |
جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت | بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر | |
زهی مظفر فیروزبخت دولتیار | که گوی بردهای از خسروان به فضل و هنر | |
ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی | شهان غافل سرمست را همی چه خبر | |
تو بر کنارهی دریای شور خیمه زدی | شهان شراب زده بر کنارههای شمر | |
تو سومنات همیسوختی به بهمن ماه | شهان دیگر عود و مثلث و عنبر | |
به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند | تو در شتاب سفر بودهای و رنج سهر | |
تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو | به سومنات رود گاه و گه به کالنجر | |
خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی | ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر | |
به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد | کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر | |
خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم | مگر کنی پس از این قصد خانهی قیصر | |
سپه کشیدی زین روی تا لب دریا | به جایگاهی کز آدمی نبود اثر | |
به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم | گمان بریم که این در فسانه بود مگر | |
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد | بهیچروی ازین آب نیست روی گذر | |
اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا | کنون گذشته بدی از قمار و از بربر | |
ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید | چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر | |
شنیده ام که همیشه چنین بود دریا | که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر | |
همینماید هیبت، همیفزاید شور | همی بر آید موجش برابر محور | |
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم | نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر | |
نخست روز که دریا ترا بدید، بدید | که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر | |
به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت | به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر | |
چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید | به گرد تو مه تابان و زهرهی ازهر | |
ز تو خلایق را خرمی و شادی بود | وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر | |
چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید | چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر | |
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد | که شهریارا دریا تویی و من فرغر | |
همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا | نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر | |
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت | به دولت پدر تو نبود هیچ پدر | |
به ملکداری تا بود بود و وقت شدن | بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر | |
همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل | همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر | |
همیشه تا علوی را نسب بود به علی | همیشه تا عمری را شرف بود به عمر | |
خدایگانی جز مر ترا همینسزد | خدایگان جهان باش و از جهان بر خور | |
جهان و مال جهان سربسر خنیدهی تست | به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر |