تفاوت میان نسخههای «فرخی سیستانی (قصاید)/گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست|هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست}} | {{ب|گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست|هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست}} | ||
{{ب|ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست|نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست}} | {{ب|ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست|نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۵۳
' | فرخی سیستانی (قصاید) (گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست) از فرخی سیستانی |
' |
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست | هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست | |
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست | نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست | |
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست | باریک میان تو چو از کتان تاریست | |
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست | شاید که پس از انده، اندوهگساریست | |
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفتهست | در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست | |
تو بار خدای همه خوبان خماری | وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست | |
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفهست | هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست | |
سه بوسه مرا بر تو وظیفهست ولیکن | آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست | |
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی | در بزم امیر الامرا تازه نگاریست | |
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را | بر گردن هر زایرش از منت باریست | |
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست | وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست | |
در بزم، درمباری و دینارفشانیست | در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست | |
در چاکرداری و سخا سخت ستودهست | او سخت سخی مهتری و چاکرداریست | |
بر درگه او بودن هر روزی فخریست | بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست | |
ای بارخدایی که ز دریای کف تو | دریای محیط ارچه بزرگست کناریست | |
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست | سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست | |
چتر سیه و رایت تو سایه فکندهست | در هند به هر جای که حصنی و حصاریست | |
از تیر تو دربارهی هر حصنی راهیست | وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست | |
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را | از آهن و از روی بر آورده جداریست | |
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن | هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست | |
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد | پندارد کان از پی او ساخته داریست | |
ور خاربنی بیند در دشت بترسد | گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست | |
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند | گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست | |
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست | در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست | |
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را | از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست | |
ای نیزهی تو همچو درختی که مر او را | در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست | |
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر | نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست | |
بنموده همه راز دل خویش جهان را | چون سادهدلان هر چه به باغ اندر ناریست | |
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام | هر کس که تماشاگه او زیر چناریست | |
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد | غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست | |
هر برگی ازو گونهی رخسار نژندیست | هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست | |
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را | در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست | |
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور | گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست | |
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست | وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست | |
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست | تا در پس هر لیلی آینده نهاریست | |
با دولت فرخنده همیباش همه سال | کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست | |
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر | نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست |