تفاوت میان نسخههای «نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه ناز آورد»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بیا ساقی آن میکه ناز آورد|جوانی دهد عمر باز آورد}} | {{ب|بیا ساقی آن میکه ناز آورد|جوانی دهد عمر باز آورد}} | ||
{{ب|به من ده که این هر دو گم کردهام|قناعت به خوناب خم کردهام}} | {{ب|به من ده که این هر دو گم کردهام|قناعت به خوناب خم کردهام}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۱۰
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن میکه ناز آورد) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن میکه ناز آورد | جوانی دهد عمر باز آورد | |
به من ده که این هر دو گم کردهام | قناعت به خوناب خم کردهام | |
کسی کو در نیکنامی زند | در این حلقه لاف غلامی زند | |
به نیکی چنان پرورد نام خویش | کزو نیک یابد سرانجام خویش | |
به دراعهی در گریزد تنش | که آن درع باشد نه پیراهنش | |
به از نام نیکو دگر نام نیست | بد آنکس که نیکو سرانجام نیست | |
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند | که نامی برآری به نیکی بلند | |
یکی جامه در نیکنامی بپوش | به نیکی دگر جامهها میفروش | |
نبینی که باشد ز مشگین حریر | فروشندهی مشک را ناگزیر | |
گزارنده این نو آیین خیال | دم از نیکنامان زدی ماه و سال | |
سکندر که آن نیکنامی نمود | بران نام نیکو بسی کرد سود | |
همه سوی نیکان نظر داشتی | بدان را بر خویش نگذاشتی | |
ز کشور خدایان و شهزادگان | نظر پیش کردی به افتادگان | |
کجا زاهدی خلوتی یافتی | به خولت گهش زود بشتافتی | |
بهر جا که رزمی برآراستی | از ایشان به همت مدد خواستی | |
همانا کزان بود پیروز جنگ | که پیروزه را فرق کردی ز سنگ | |
سپاهی که با او به جنگ آمدند | از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند | |
نمودند کای داور روزگار | به تعلیم تو دولت آموزگار | |
ترا فتح و فیروزی از لشگرست | تو زاهد نوازی سحن دیگرست | |
به شمشیر باید جهان را گشاد | تو از نیکمردان چه آری به یاد | |
چو همت سلاحست در دستبرد | بگو تا کنیم آنچه داریم خرد | |
ازین پس که بر هم نبردان زنیم | در همت نیکمردان زنیم | |
جهاندار ازین داوریهای سخت | نگهداشت پاسخ به نیروی بخت | |
سخن بر بدیهه نیاید صواب | به وقت خودش داد باید جواب | |
چو لشگر سوی کوه البرز راند | بهر ناحیت نایبی را نشاند | |
به دهلیزهی رهگذرهای سخت | ز شروان چو شیران همی برد رخت | |
در آن تاختن کارزورمند بود | رهش بر گذرگاه دربند بود | |
نبود آنگه آن شهر آراسته | دزی بود در وی بسی خواسته | |
در آن دز تنی چند ره داشتند | که کس را در آن راه نگذاشتند | |
چو شه را سراپرده آنجا زدند | رقیبان دز خیمه بالا زدند | |
در دز ببستند بر روی شاه | نکردند در تیغ و لشکر نگاه | |
به نوبتگه شاه نشتافتند | سر از خدمت بارگه تافتند | |
اگر خواندشان داور دور گیر | به رفتن نگشتند فرمان پذیر | |
وگر دفتر داوری در نوشت | ندادند راهش بر کوه و دشت | |
همان چاره دید آن خردمند شاه | که بردارد آن بند از بندگاه | |
به لشکر بفرمود تا صد هزار | درآیند پیرامن آن حصار | |
به خرسنگ غضبان خرابش کنند | به سیلاب خون غرق آبش کنند | |
چهل روز لشگر شغب ساختند | کزان دز کلوخی نینداختند | |
ز پرتاب او ناوک افکند بال | کمندی نه کانجا رساند دوال | |
عروسک زنانی چو دیوان شموس | خجل گشته زان قلعه چون عروس | |
نه عراده بر گرد اوره شناس | نه از گردش منجنیقش هراس | |
چو عاجز شدند اندر آن تاختن | وزان جوز بر گنبد انداختن | |
شه کاردان مجلسی نو نهاد | سران را طلب کرد و ابرو گشاد | |
چه گوئید گفتا درین بند کوه | که آورد از اندیشه ما را ستوه | |
ولایت گشایان گردن فراز | نشستند و بردند شه را نماز | |
که ما بندگان تا کمر بستهایم | بدین روز یک روز ننشستهایم | |
چهل روز باشد که بیخورد و خواب | ستیزیم با ابرو با آفتاب | |
تو دانی که بر تارک مهر و میغ | نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ | |
چو دیوان بسی چارهها ساختیم | از این دیو خانه نپرداختیم | |
همان به که گردیم ازین راه تنگ | گریوه نوردیم و سائیم سنگ | |
شهنشه چو دانست کان سروران | فرو مانده بودند و عاجز در آن | |
چو در سرمه زد چشم خورشید میل | فرو رفت گوهر به دریای نیل | |
شه از گنج گوهر به دریا کنار | یکی مجلس آراست چون نوبهار | |
بپرسید چون حلقه گشت انجمن | از آن سرفرازان لشگر شکن | |
که از گوشهداران در این گوشه کیست | که بر ماتم آرزوها گریست | |
یکی گفت کای شاه دانش پرست | پرستشگری در فلان غار هست | |
به کس روی ننماید از هیچ راه | کند بی نیازی به مشتی گیاه | |
شهنشاه برخاست هم در زمان | عنان ناب گشت از بر همدمان | |
ز خاصان تنی چند همراه کرد | نشان جست و آمد بر نیکمرد | |
ره از شب چو روز بداندیش بود | و شاقی و شمعی روان پیش بود | |
چو نزدیک غار آمد از راه دور | به غار اندر افتاد از آن شمع نور | |
پرستنده چون پرتو نور دید | ز تاریکی غار بیرون دوید | |
فرشته وشی دید چون آفتاب | برآورده اقبال را سر ز خواب | |
جهاندیده نزد جهاندار تاخت | به نور جهانداری او را شناخت | |
بدو گفت شخصی بهی پیکری | گمانم چنانست کاسکندری | |
شه از مهربانی بدو داد دست | درون رفت و پیشش به زانو نشست | |
بپرسید از او کاشنای تو کیست | ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست | |
چه دانستی ای زاهد هوشیار | که اسکندرم من درین تنگ غار | |
دعا کرد زاهد که دلشاد باش | ز بند ستمگاری آزاد باش | |
به اقبال باد اخترت خاسته | به نیروی اقبالت آراسته | |
اگر زانکه بشناختم شاه را | شناسد به شب هر کسی ماه را | |
نه آیینه تنها تو داری بدست | مرا در دل آیینهای نیز هست | |
به صد سال کو را ریاضت زدود | یکی صورت آخر تواند نمود | |
دگر آنچه پرسد خداوند رای | که چونست زاهد در این تنگ جای | |
به نیروی تو شادم و تندرست | تنومندتر ز آنچه بودم نخست | |
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست | کس از بندگان چون من آزاد نیست | |
جهان را ندیدم وفا داریی | نخواهد کس از بی وفا یاریی | |
چو برسختم اندیشهی کار خویش | همین گوشه دیدم سزاوار خویش | |
بریدم ز هر آشنائی شمار | بس است آشنای من آموزگار | |
به بسیار خواری نیارم بسیچ | که پری دهد ناف را پیچ پیچ | |
گیا پوشم و قوت من هم گیا | کنم سنگ را زر بدین کیمیا | |
بود سالها کز سر آیندگان | ندیدم کسی جز تو ز آیندگان | |
سبب چیست کامشب درین کنج غار | به نیک اختری رنجه شد شهریار | |
در غار من وانگهی چون توئی | یکی پاس شه را کم از هندوئی | |
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر | از این آمدن داشتم ناگزیز | |
خدای آهنی را بدو نیم کرد | به ما هر دو آن تسلیم کرد | |
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت | کلید آن تو تیغ بر من گذاشت | |
چو من زاهن تیغ گیتی فروز | کنم یاری عدل در نیم روز | |
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری | کلیدی بجنبان در این داوری | |
مگر کز کلید تو و تیغ من | گشاده شود کار این انجمن | |
حصاری است بر سفت این تیغ کوه | درو رهزنانند چندین گروه | |
همه روز و شب کاروانها زنند | ز بد گوهری راه جانها زنند | |
در آن جستجویم که بگشایمش | به داد و به دانش بیارایمش | |
تو نیز ار به همت کنی یاریی | در این ره کند بخت بیداریی | |
ز هزن شود راه پرداخته | شور توشهی رهروان ساخته | |
چو آگاه شد مرد ایزد شناس | که دزدان بر آن قلعه دارند پاس | |
یکی منجنیق از نفس برگشاد | که بر قلعهی آسمان در گشاد | |
چنان زد در آن کوههی منجنیق | که شد کوه در وی چو دریا غریق | |
به شه گفت برخیز و شو باز جای | که آن کوهپایه درآمد ز پای | |
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش | مقیمان مجلس دویدند پیش | |
دگر باره مجلس بیاراستند | به رامش نشستند و می خواستند | |
کس آمد که دژبان این کوهسار | ستاد است بر در به امید بار | |
بفرمود شه تا درآرند زود | درآمد بر شاه و خدمت نمود | |
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش | کلید در دز بینداخت پیش | |
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه | خرابی درآمد بیدین قلعه گاه | |
دو برج رزین زین دز سنگ بست | ز برج ملک دور درهم شکست | |
ز خشم خدا منجنیقی رسید | دز افتاد و ناگاه درهم درید | |
گرش منجنیق تو کردی خراب | به ذره کجا ریختی آفتاب | |
خرابیش دانم نه زین لشگرست | که این منجنیق از دزی دیگرست | |
چو حکم دز آسمانی تراست | تو دانی و دز حکمرانی تراست | |
نگه کرد شه سوی لشکر کشان | کزین به دعا را چه باشد نشان | |
چهل روز باشد که مردان کار | به شمشیر کوشند با این حصار | |
به چندین سر تیغ الماس رنگ | نسفتند جو سنگی از خاره سنگ | |
به آهی که برداشت بی توشهای | فرو ریخت از منظرش گوشهای | |
شما را چه رو مینماید درین | که بی نیکمردان مبادا زمین | |
بزرگان لشکر به عذرآوری | پشیمان شدند از چنان داوری | |
زمین بوسه دادند در بزم شاه | که خالی مباد از تو تخت و کلاه | |
قوی باد در ملک بازوی تو | بقا باد نقد ترازوی تو | |
چنین حرفها را تو دانی شناخت | که یزدان ترا سایه خویش ساخت | |
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم | براه آمدیم ارچه از ره شدیم | |
فرستاد شه تا به دز تاختند | از آن رهزنان دز بپرداختند | |
بجای دز اقطاعها داد شان | سوی دادهی خود فرستادشان | |
در آن سنگ بسته دز اوج سای | عمارتگری کرد بسیار جای | |
خرابیش را یکسر آباد کرد | دز ظلم را خانهی داد کرد | |
نواحی نشینان آن کوهسار | تظلم نمودند هنگام بار | |
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت | درین مرز تخمی نیاریم کشت | |
چو هر گه کزین سو شتاب آورند | برینش درین کشت و آب آورند | |
ازین روی ما را زیانها رسد | ز نان تنگی آفت به جانها رسد | |
گر آرد ملک هیچ بخشایشی | رساند بدین کشور آسایشی | |
درین پاسگه رخنهائی که هست | عمارت کند تا شود سنگ بست | |
مگر زافت آن بیابانیان | به راحت رسد کار خزرانیان | |
بفرمود شه تاگذرگاه کوه | ببندند خزرانیان همگروه | |
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ | برآرند سدی در آن راه تنگ | |
ز خارا تراشان احکام کار | که بر کوه دانند بستن حصار | |
فرستاد خلقی به انبوه را | گذر داد بر بستن آن کوه را | |
چو زابادی رخنه پرداختند | به عزم شدن رایت افراختند | |
شد از زخمهی کاسه و زخم کوس | خدنگ اندران بیشهها آبنوس | |
ملک بارگه سوی صحرا کشید | عنان راه را داد و منزل برید | |
چو سیاره چرخ شبدیز راند | بهر برج کامد سعادت رساند | |
چو زلف شب از حلقه عنبری | سمن ریخت بر طاق نیلوفری | |
شه و لشگر از رنج ره سودگی | رسیدند لختی به آسودگی | |
تنی چند را از رقیبان راه | ز بهر شب افسانه بنشاند شاه | |
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت | بپرسید و آگه شد از سرگذشت | |
پس آنگاه از هر نشیب و فراز | به گوش ملک برگشادند راز | |
نمودند کاینجا حصاریست خوب | که دور است ازو تند باد جنوب | |
یکی سنگ مینای مینو سرشت | به زیبائی و خرمی چون بهشت | |
سریر سرافراز شد نام او | درو تخت کیخسرو و جام او | |
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت | نهاد اندران تاجگه جام و تخت | |
همان گور خانه ز غاری گزید | کز آتش در آن غار نتوان خزید | |
هم از تخمهی او در آن پیشگاه | ملک زادهای هست بر جمله شاه | |
پرستش کند جای آن شاه را | نگهدارد آن جام وآن گاه را | |
جهان مرزبان شاه گیتی نورد | برافروخت کاین داستان گوش کرد | |
کجا بستدی فرخ آیین دزی | چه از زورمندی چه از عاجزی | |
اگر آشکارا بدی گر نهان | بر آن دز شدی تاجدار جهان | |
بدیدی دز از دز فرود آمدی | به دزبان بر از وی درود آمدی | |
بنا دیده دیدن هوسناک بود | بهر جا که شد چست و چالاک بود | |
چو آن شب صفتهای آن دز شنید | به دز دیدنش رغبت آمد پدید | |
مگر کز کهن جام کیخسروی | دهد مجلس مملکت را نوی |