تفاوت میان نسخههای «سنایی غزنوی (قصاید)/ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی|کز جان قدمی سازی و در راه درآیی}} | {{ب|ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی|کز جان قدمی سازی و در راه درآیی}} | ||
{{ب|ای خواست جدا گردی چونان که درین ره|هم خواست نداند که تو خواهندهی مایی}} | {{ب|ای خواست جدا گردی چونان که درین ره|هم خواست نداند که تو خواهندهی مایی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۱۹
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی) از سنایی غزنوی |
' |
ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی | کز جان قدمی سازی و در راه درآیی | |
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره | هم خواست نداند که تو خواهندهی مایی | |
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان | بر مژدهی این نکته که گفتم تو مرایی | |
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل | از جاه فرود آیی و در چاه درآیی | |
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین | پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی | |
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت | ننگست به جز بر در بخشنده گدایی | |
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را | بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی | |
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس | جان باز که صعبست پس از وصل جدایی | |
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان | در جمع فقیهالامم از بهر رهایی | |
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر | حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی | |
آن شاه امامان که عروسان سخن را | از تربیت اوست به هر روز روایی | |
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی | از حلم زمینی شد وز لطف هوایی | |
خواهند که باشند چنو بر سر منبر | بیدانش و بیخرده امامان قضایی | |
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن | از جغد ندیدست کسی فر همایی | |
یارب که مبادیش فنایی که زمانه | ناورده چنو نادره در دار فنایی | |
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان | در بار که از اصل تو هم زان در یایی | |
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر | کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی | |
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت | ختمست در القاب تو زین العلمایی | |
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی | چون عمر گذشته به گه بخل قفایی | |
چون عمر خطاب سر سنت و دینی | چون حیدر کرار در علم و سخایی | |
از خاک درنگی تو و از باد لطافت | از آتش نوری تو و از آب صفایی | |
از منقبت و رای مصابی و مصیبی | وز مکرمت و بخت صبیی و صبایی | |
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت | بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی | |
پس درد کجا ماند در دیدهی دانش | چون دیدهی او را ز لطیفی تو دوایی | |
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت | اندر چمن فایده با نشو و نمایی | |
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت | با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی | |
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش | چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی | |
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل | گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی | |
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند | چون ساز سخن باشدت از دار بقایی | |
این قاعدهی دانش ازین مایهی اندک | جان تو و حقا که خداییست خدایی | |
بخت تو همی ماند از علم چو گردون | عالی شود از تربیت ملک علایی | |
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد | گفت این و رهی داد برین گفت گوایی | |
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک | از جود تو و جاه تو مجدود سنایی | |
تا عالم روحی نشود عالم جسمی | تا مردم پخته نکند خام درآیی | |
چندانت بقا باد که از عالم جسمی | تا عالم روحی به کف پای بسایی | |
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت | تابندهی کافی تو در مدح سرایی | |
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک | چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی | |
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت | یابد اگر از جود تو دستار دوتایی | |
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما | از لطف نگهدارد ایمان عطایی |