تفاوت میان نسخههای «سنایی غزنوی (قصاید)/مقدسی که قدیمست از صفات کمال»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مقدسی که قدیمست از صفات کمال|منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال}} | {{ب|مقدسی که قدیمست از صفات کمال|منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال}} | ||
{{ب|به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد|بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال}} | {{ب|به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد|بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال}} |
نسخهٔ کنونی تا ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۰۶
' | سنایی غزنوی (قصاید) (مقدسی که قدیمست از صفات کمال) از سنایی غزنوی |
' |
مقدسی که قدیمست از صفات کمال | منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال | |
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد | بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال | |
صفات قدس کمالش بری ز علت کون | نمای بحر لقایش بداده فیض وصال | |
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم | به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال | |
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق | نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال | |
نه اولیت او را بود گه اول | نه آخریت او را نهایتست و مل | |
زحیر حد ثانی ورا بود منزل | نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال | |
به قدرت صمدیت لطایف صنعش | بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال | |
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم | نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال | |
چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت | چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال | |
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم | منزهست به وصف از حلول حالت و حال | |
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود | صفات عزت او باقیست در آزال | |
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد | به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال | |
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب | نه در سرادق مجدش علوم راست مجال | |
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف | نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال | |
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد | بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال | |
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش | بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال | |
برای جلوهگری از سرادق عرشی | کند منور مغرب بروی خوب هلال | |
به صبحدم کشد او شمس از دریچهی شرق | نهد به قبهی چرخ بلند وقت زوال | |
ز نور چرخ منور کند طلایهی سیم | کند ز بیضهی کافور صبح ارض و جبال | |
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در | ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال | |
هزار نافهی مشک ازل دهد هر شب | برای نفخهی عشاق بر جنوب و شمال | |
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید | کند منور از نور او وهاد و تلال | |
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله | نهد به چهرهی خوبان چین به قدرت خال | |
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر | بداده چهرهی مه را هزار نور و نوال | |
بریده است به مقراض عزت و تقدیس | زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال | |
خورنده لقمهی جودش ز عرش تا به ثری | به درگه صمدی عاجزند جمله عیال | |
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید | شدهست بندهی درگاه او دهور و طوال | |
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان | کند خضوع کمالش همه جبال و رمال | |
به عزتش بشتابد بهار در جوشش | به امر اوست روان سیل دجلهی سیال | |
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف | مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال | |
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان | چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال | |
مدبری که ندارد شریک در عزت | معطلی ست بر او وجود عقل فعال | |
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهی میم | ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهی دال | |
نهاده در دل عشاق سرهای قدم | چگونه گوید سر ازل زبان کلال | |
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد | به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال | |
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد | نهادهاست به پایش هزارگونه شکال | |
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون | مراست جام وصالش همیشه مالامال | |
به نغمههای مزامیر عشق او هستم | شراب وصلش دایم مرا شدست حلال | |
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل | شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال | |
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی | چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال | |
ز رهروان معارف منم درین عالم | بود مرا ز خصایص درین هزار خصال | |
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز | صلاتها و تحیات بر محمد و آل |