تفاوت میان نسخههای «سنایی غزنوی (قصاید)/کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا|نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا}} | {{ب|کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا|نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا}} | ||
{{ب|موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف|کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا}} | {{ب|موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف|کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا}} |
نسخهٔ کنونی تا ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۴۵
' | سنایی غزنوی (قصاید) (کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا) از سنایی غزنوی |
' |
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا | نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا | |
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف | کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا | |
نسخهی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست | این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا» | |
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ | کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا | |
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی | لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا | |
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل | این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا | |
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول | تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا | |
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز | قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا | |
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت | عافیت را همچو استادان درآموزی شفا | |
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر | شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا | |
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک | مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا | |
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح | سایهی زلفین تست آنجا که میگویی مسا | |
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک» | شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا» | |
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک | لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا | |
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن | کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا | |
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو | از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا | |
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو | آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا | |
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک | نیست دارالملک منتهای ما را منتها | |
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم | فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا | |
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا | ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا | |
غرقهی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک | آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا | |
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص | پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا | |
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم | تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما | |
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف | خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا | |
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم | مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا | |
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب | تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا | |
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست | چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا | |
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف | هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا | |
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ | شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا | |
تا نسیم او بر بوستان دین نجست | شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما | |
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم | خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا | |
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی | تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا | |
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم | جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا | |
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع | وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا» | |
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا | وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا | |
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین | هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما | |
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان | مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا | |
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست | جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا | |
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی | هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا | |
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد | همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء | |
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت | عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا | |
جان پاکان گرسنهی علم تواند از دیرباز | سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا | |
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات | «من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا | |
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست | راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا» | |
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک | چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا | |
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک | بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا | |
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک | «غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا | |
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای | چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها | |
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف | گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا | |
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون | زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا | |
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا | شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا | |
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی | وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا | |
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی | هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا | |
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو | دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا | |
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست | آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا | |
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط | گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا | |
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی | صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا | |
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب | کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا | |
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس | آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها | |
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک | آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا | |
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو | تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا | |
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو | بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا | |
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف | نی چنان گشتی کنون کز خطبهی چین و ختا | |
از برای مهر چهر جانفزایت را همی | بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا | |
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع | از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا | |
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب | نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا | |
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند | خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا | |
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند | همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا | |
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل | بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا | |
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف | پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا | |
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو | نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها | |
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن | وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا | |
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود | «والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا | |
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم | وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا | |
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من | از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا | |
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ | هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا | |
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس | شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا | |
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک | آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا» | |
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح | ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا | |
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز | پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا | |
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو | گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها» | |
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد | تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا | |
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد | هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا | |
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف | باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا | |
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی | خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا | |
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست | باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا |