تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/پرسیدن موسی از حق سر غلبهی ظالمان را»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (ویرایش 92.61.177.2 (بحث) به آخرین تغییری که Pedram.salehpoor انجام داده بود واگردانده شد) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|گفت موسی ای کریم کارساز|ای که یکدم ذکر تو عمر دراز}} | {{ب|گفت موسی ای کریم کارساز|ای که یکدم ذکر تو عمر دراز}} | ||
{{ب|نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل|چون ملایک اعتراضی کرد دل}} | {{ب|نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل|چون ملایک اعتراضی کرد دل}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۱۶
' | دفتر دوم مثنوی (پرسیدن موسی از حق سر غلبهی ظالمان را) از مولوی |
' |
گفت موسی ای کریم کارساز | ای که یکدم ذکر تو عمر دراز | |
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل | چون ملایک اعتراضی کرد دل | |
که چه مقصودست نقشی ساختن | واندرو تخم فساد انداختن | |
آتش ظلم و فساد افروختن | مسجد و سجدهکنان را سوختن | |
مایهی خونابه و زردآبه را | جوش دادن از برای لابه را | |
من یقین دانم که عین حکمتست | لیک مقصودم عیان و ریتست | |
آن یقین میگویدم خاموش کن | حرص ریت گویدم نه جوش کن | |
مر ملایک را نمودی سر خویش | کین چنین نوشی همی ارزد به نیش | |
عرضه کردی نور آدم را عیان | بر ملایک گشت مشکلها بیان | |
حشر تو گوید که سر مرگ چیست | میوهها گویند سر برگ چیست | |
سر خون و نطفهی حسن آدمیست | سابق هر بیشیی آخر کمیست | |
لوح را اول بشوید بی وقوف | آنگهی بر وی نویسد او حروف | |
خون کند دل را و اشک مستهان | بر نویسد بر وی اسرار آنگهان | |
وقت شستن لوح را باید شناخت | که مر آن را دفتری خواهند ساخت | |
چون اساس خانهای میافکنند | اولین بنیاد را بر میکنند | |
گل بر آرند اول از قعر زمین | تا بخر بر کشی ماء معین | |
از حجامت کودکان گریند زار | که نمیدانند ایشان سر کار | |
مرد خود زر میدهد حجام را | مینوازد نیش خون آشام را | |
مدود حمال زی بار گران | میرباید بار را از دیگران | |
جنگ حمالان برای بار بین | این چنین است اجتهاد کاربین | |
چون گرانیها اساس راحتست | تلخها هم پیشوای نعمتست | |
حفت الجنه بمکروهاتنا | حفت النیران من شهواتنا | |
تخم مایهی آتشت شاخ ترست | سوختهی آتش قرین کوثرست | |
هر که در زندان قرین محنتیست | آن جزای لقمهای و شهوتیست | |
هر که در قصری قرین دولتیست | آن جزای کارزار و محنتیست | |
هر که را دیدی بزر و سیم فرد | دانک اندر کسب کردن صبر کرد | |
بی سبب بیند چو دیده شد گذار | تو که در حسی سبب را گوش دار | |
آنک بیرون از طبایع جان اوست | منصب خرق سببها آن اوست | |
بی سبب بیند نه از آب و گیا | چشم چشمهی معجزات انبیا | |
این سبب همچون طبیب است و علیل | این سبب همچون چراغست و فتیل | |
شب چراغت را فتیل نو بتاب | پاک دان زینها چراغ آفتاب | |
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان | سقف گردون را ز کهگل پاک دان | |
اه که چون دلدار ما غمسوز شد | خلوت شب در گذشت و روز شد | |
جز بشب جلوه نباشد ماه را | جز بدرد دل مجو دلخواه را | |
ترک عیسی کرده خر پرودهای | لاجرم چون خر برون پردهای | |
طالع عیسیست علم و معرفت | طالع خر نیست ای تو خر صفت | |
نالهی خر بشنوی رحم آیدت | پس ندانی خر خری فرمایدت | |
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن | طبع را بر عقل خود سرور مکن | |
طبع را هل تا بگرید زار زار | تو ازو بستان و وام جان گزار | |
سالها خر بنده بودی بس بود | زانک خربنده ز خر واپس بود | |
ز اخروهن مرادش نفس تست | کو بخر باید و عقلت نخست | |
هممزاج خر شدست این عقل پست | فکرش این که چون علف آرم به دست | |
آن خر عیسی مزاج دل گرفت | در مقام عاقلان منزل گرفت | |
زانک غالب عقل بود و خر ضعیف | از سوار زفت گردد خر نحیف | |
وز ضعیفی عقل تو ای خربها | این خر پژمرده گشتست اژدها | |
گر ز عیسی گشتهای رنجوردل | هم ازو صحت رسد او را مهل | |
چونی ای عیسی عیسیدم ز رنج | که نبود اندر جهان بی مار گنج | |
چونی ای عیسی ز دیدار جهود | چونی ای یوسف ز مکار و حسود | |
تو شب و روز از پی این قوم غمر | چون شب و روزی مددبخشای عمر | |
چونی از صفراییان بیهنر | چه هنر زاید ز صفرا درد سر | |
تو همان کن که کند خورشید شرق | ما نفاق و حیله و دزدی و زرق | |
تو عسل ما سرکه در دنیا و دین | دفع این صفرا بود سرکنگبین | |
سرکه افزودیم ما قوم زحیر | تو عسل بفزا کرم را وا مگیر | |
این سزید از ما چنان آمد ز ما | ریگ اندر چشم چه فزاید عمی | |
آن سزد از تو ایا کحل عزیز | که بیابد از تو هر ناچیز چیز | |
ز آتش این ظالمانت دل کباب | از تو جمله اهد قومی بد خطاب | |
کان عودی در تو گر آتش زنند | این جهان از عطر و ریحان آگنند | |
تو نه آن عودی کز آتش کم شود | تو نه آن روحی که اسیر غم شود | |
عود سوزد کان عود از سوز دور | باد کی حمله برد بر اصل نور | |
ای ز تو مر آسمانها را صفا | ای جفای تو نکوتر از وفا | |
زانک از عاقل جفایی گر رود | از وفای جاهلان آن به بود | |
گفت پیغامبر عداوت از خرد | بهتر از مهری که از جاهل رسد |