تفاوت میان نسخههای «سعدی (قصاید فارسی)/دریغ روز جوانی و عهد برنایی»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|دریغ روز جوانی و عهد برنایی|نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی}} | {{ب|دریغ روز جوانی و عهد برنایی|نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی}} | ||
{{ب|سر فروتنی انداخت پیریم در پیش|پس از غرور جوانی و دست بالایی}} | {{ب|سر فروتنی انداخت پیریم در پیش|پس از غرور جوانی و دست بالایی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۶:۴۵
' | سعدی (قصاید فارسی) (دریغ روز جوانی و عهد برنایی) از سعدی |
' |
دریغ روز جوانی و عهد برنایی | نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی | |
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش | پس از غرور جوانی و دست بالایی | |
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد | ستیز دور فلک ساعد توانایی | |
زهی زمانهی ناپایدار عهد شکن | چه دوستیست که با دوستان نمیپایی | |
که اعتماد کند بر مواهب نعمت | که همچو طفل ببخشی و باز بربایی | |
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی | تباهتر شکنی هر چه خوشتر آرایی | |
به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت | که در شکنجهی بیکامیش نفرسایی | |
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس | نخواستم که به قدر من اندر افزایی | |
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی | تو را سلامت پیری و پای برجایی | |
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب | کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی | |
چو با قضای اجل بر نمیتوان آمد | تفاوتی نکند گربزی و دانایی | |
نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست | که بعد ازو متصور شود شکیبایی | |
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم | بر آستین تنعم، طراز زیبایی | |
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی | چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی | |
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی | چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی | |
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد | نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی | |
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم | ضرورتست که روزی به گل براندایی | |
ندوخت جامهی کامی به قد کس گردون | که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی | |
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه | زمانه مجلس عیش بتان یغمایی | |
چو تخم خرما فردات پایمال کنند | وگر به سروری امروز نخل خرمایی | |
برادران تو بیچاره در ثری رفتند | تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی | |
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده | به پنج روز که در عشرت تمنایی | |
دماغ پخته که من شیرمرد برناام | برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی | |
اگر بود دل ممن چو موم، نرم نهاد | تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی | |
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید | درست شد به حقیقت که مردمآسایی | |
وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی | که چاره نیست برون از شکسته پیرایی | |
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن | چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی | |
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست | به دست سعی تو بادست تا نپیمایی | |
ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش | که دردمند نوازی و جرم بخشایی | |
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم | مگر به عین عنایت قبول فرمایی | |
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست | کجا رود مگس از کارگاه حلوایی |