تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/فروختن صوفیان بهیمهی مسافر را جهت سماع»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|صوفیی در خانقاه از ره رسید|مرکب خود برد و در آخر کشید}} | {{ب|صوفیی در خانقاه از ره رسید|مرکب خود برد و در آخر کشید}} | ||
{{ب|آبکش داد و علف از دست خویش|نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش}} | {{ب|آبکش داد و علف از دست خویش|نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۰۹
' | دفتر دوم مثنوی (فروختن صوفیان بهیمهی مسافر را جهت سماع) از مولوی |
' |
صوفیی در خانقاه از ره رسید | مرکب خود برد و در آخر کشید | |
آبکش داد و علف از دست خویش | نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش | |
احتیاطش کرد از سهو و خباط | چون قضا آید چه سودست احتیاط | |
صوفیان تقصیر بودند و فقیر | کاد فقر ان یعی کفرا یبیر | |
ای توانگر که تو سیری هین مخند | بر کژی آن فقیر دردمند | |
از سر تقصیر آن صوفی رمه | خرفروشی در گرفتند آن همه | |
کز ضرورت هست مرداری مباح | بس فسادی کز ضرورت شد صلاح | |
هم در آن دم آن خرک بفروختند | لوت آوردند و شمع افروختند | |
ولوله افتاد اندر خانقه | کامشبان لوت و سماعست و شره | |
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند | چند ازین زنبیل و این دریوزه چند | |
ما هم از خلقیم و جان داریم ما | دولت امشب میهمان داریم ما | |
تخم باطل را از آن میکاشتند | کانک آن جان نیست جان پنداشتند | |
وان مسافر نیز از راه دراز | خسته بود و دید آن اقبال و ناز | |
صوفیانش یک بیک بنواختند | نرد خدمتهای خوش میباختند | |
گفت چون میدید میلانش بوی | گر طرب امشب نخواهم کرد کی | |
لوت خوردند و سماع آغاز کرد | خانقه تا سقف شد پر دود و گرد | |
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن | ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن | |
گاه دستافشان قدم میکوفتند | گه به سجده صفه را میروفتند | |
دیر یابد صوفی آز از روزگار | زان سبب صوفی بود بسیارخوار | |
جز مگر آن صوفیی کز نور حق | سیر خورد او فارغست از ننگ دق | |
از هزاران اندکی زین صوفیند | باقیان در دولت او میزیند | |
چون سماع آمد ز اول تا کران | مطرب آغازید یک ضرب گران | |
خر برفت و خر برفت آغاز کرد | زین حراره جمله را انباز کرد | |
زین حراره پایکوبان تا سحر | کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر | |
از ره تقلید آن صوفی همین | خر برفت آغاز کرد اندر حنین | |
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع | روز گشت و جمله گفتند الوداع | |
خانقه خالی شد و صوفی بماند | گرد از رخت آن مسافر میفشاند | |
رخت از حجره برون آورد او | تا بخر بر بندد آن همراهجو | |
تا رسد در همرهان او میشتافت | رفت در آخر خر خود را نیافت | |
گفت آن خادم ببش برده است | زانک خر دوش آب کمتر خورده است | |
خادم آمد گفت صوفی خر کجاست | گفت خادم ریش بین جنگی بخاست | |
گفت من خر را به تو بسپردهام | من ترا بر خر موکل کردهام | |
از تو خواهم آنچ من دادم به تو | باز ده آنچ فرستادم به تو | |
بحث با توجیه کن حجت میار | آنچ من بسپردمت وا پس سپار | |
گفت پیغامبر که دستت هر چه برد | بایدش در عاقبت وا پس سپرد | |
ور نهای از سرکشی راضی بدین | نک من و تو خانهی قاضی دین | |
گفت من مغلوب بودم صوفیان | حمله آوردند و بودم بیم جان | |
تو جگربندی میان گربگان | اندر اندازی و جویی زان نشان | |
در میان صد گرسنه گردهای | پیش صد سگ گربهی پژمردهای | |
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند | قاصد خون من مسکین شدند | |
تو نیایی و نگویی مر مرا | که خرت را میبرند ای بینوا | |
تا خر از هر که بود من وا خرم | ورنه توزیعی کنند ایشان زرم | |
صد تدارک بود چون حاضر بدند | این زمان هر یک به اقلیمی شدند | |
من که را گیرم که را قاضی برم | این قضا خود از تو آمد بر سرم | |
چون نیایی و نگویی ای غریب | پیش آمد این چنین ظلمی مهیب | |
گفت والله آمدم من بارها | تا ترا واقف کنم زین کارها | |
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر | از همه گویندگان با ذوقتر | |
باز میگشتم که او خود واقفست | زین قضا راضیست مردی عارفست | |
گفت آن را جمله میگفتند خوش | مر مرا هم ذوق آمد گفتنش | |
مر مرا تقلیدشان بر باد داد | که دو صد لعنت بر آن تقلید باد | |
خاصه تقلید چنین بیحاصلان | خشم ابراهیم با بر آفلان | |
عکس ذوق آن جماعت میزدی | وین دلم زان عکس ذوقی میشدی | |
عکس چندان باید از یاران خوش | که شوی از بحر بیعکس آبکش | |
عکس کاول زد تو آن تقلید دان | چون پیاپی شد شود تحقیق آن | |
تا نشد تحقیق از یاران مبر | از صدف مگسل نگشت آن قطره در | |
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را | بر دران تو پردههای طمع را | |
زانک آن تقلید صوفی از طمع | عقل او بر بست از نور و لمع | |
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع | مانع آمد عقل او را ز اطلاع | |
گر طمع در آینه بر خاستی | در نفاق آن آینه چون ماستی | |
گر ترازو را طمع بودی به مال | راست کی گفتی ترازو وصف حال | |
هر نبیی گفت با قوم از صفا | من نخواهم مزد پیغام از شما | |
من دلیلم حق شما را مشتری | داد حق دلالیم هر دو سری | |
چیست مزد کار من دیدار یار | گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار | |
چل هزار او نباشد مزد من | کی بود شبه شبه در عدن | |
یک حکایت گویمت بشنو بهوش | تا بدانی که طمع شد بند گوش | |
هر که را باشد طمع الکن شود | با طمع کی چشم و دل روشن شود | |
پیش چشم او خیال جاه و زر | همچنان باشد که موی اندر بصر | |
جز مگر مستی که از حق پر بود | گرچه بدهی گنجها او حر بود | |
هر که از دیدار برخوردار شد | این جهان در چشم او مردار شد | |
لیک آن صوفی ز مستی دور بود | لاجرم در حرص او شبکور بود | |
صد حکایت بشنود مدهوش حرص | در نیاید نکتهای در گوش حرص |