تفاوت میان نسخههای «دیوان شمس/الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی|هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی}} | {{ب|الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی|هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی}} | ||
{{ب|بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی|ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی}} | {{ب|بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی|ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۴ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۱۶
' | دیوان شمس (غزلیات) (الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی) از مولوی |
' |
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی | هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی | |
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی | ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی | |
زهی بیآبی جانم چو نیسانت نمیبارد | زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی | |
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم | نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی | |
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو | چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی | |
الا ای طوق وصل او که در گردن همیزیبی | چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی | |
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق | ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی | |
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری | چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی | |
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری | سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمیآیی | |
الا ای نور غایب بین در این دیده نمیتابی | الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمیآیی | |
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور | الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمیآیی | |
همه جانها شده لرزان در این مکمن گه هجران | برای امن این جانها در این مکمن نمیآیی | |
زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه | الا گلزار ربانی بدین سوسن نمیآیی | |
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان | درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی | |
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است | چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی | |
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید | چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی | |
چو صحرای جمال او برای جان بود ممن | چرا در خوف میباشی چرا ممن نمیآیی | |
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم | چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی | |
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد | مبر تو آب بیروغن که بیدشمن نمیآیی | |
چه نقد پاک میدانی تو خود را وین نمیبینی | که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی | |
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی | ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی |