تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی اورمزد»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی اورمزد) | | قسمت = (پادشاهی اورمزد) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود|پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی بهرام اورمزد|پادشاهی بهرام اورمزد]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۰:۱۵
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود | شاهنامه (پادشاهی اورمزد) از فردوسی |
پادشاهی بهرام اورمزد |
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد | بیارایم اکنون چو ماه اورمزد | |
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود | ازان بد که عهدش فراوان نبود | |
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ | به آبشخور آمد همی میش و گرگ | |
چنین گفت کای نامور بخردان | جهان گشته و کار دیده ردان | |
بکوشیم تا نیکی آریم و داد | خنک آنک پند پدر کرد یاد | |
چو یزدان نیکیدهش نیکوی | بما داد و تاج سر خسروی | |
به نیکی کنم ویژه انبازتان | نخواهم که بی من بود رازتان | |
بدانید کان کو منی فش بود | بر مهتران سخت ناخوش بود | |
ستیره بود مرد را پیش رو | بماند نیازش همه ساله نو | |
همان رشک شمشیر نادان بود | همیشه برو بخت خندان بود | |
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ | بود زندگانی و روزیش تنگ | |
در آز باشد دل سفله مرد | بر سفلگان تا توانی مگرد | |
هرانکس که دانش نیابی برش | مکن رهگذر تازید بر درش | |
به مرد خردمند و فرهنگ و رای | بود جاودان تخت شاهی به پای | |
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش | به بد در جهان تا توانی مکوش | |
خرد همچو آبست و دانش زمین | بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین | |
دل شاه کز مهر دوری گرفت | اگر بازگردد نباشد شگفت | |
هرانکس که باشد مرا زیردست | همه شادمان باد و یزدانپرست | |
به خشنودی کردگار جهان | خرد یار باد آشکار و نهان | |
خردمند گر مردم پارسا | چو جایی سخن راند از پادشا | |
همه سخته باید که راند سخن | که گفتار نیکو نگردد کهن | |
نباید که گویی بجز نیکوی | وگر بد سراید نگر نشنوی | |
ببیند دل پادشا راز تو | همان بشنود گوش آواز تو | |
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش | که دیوار دارد به گفتار گوش | |
همه انجمن خواندند آفرین | بران شاه بینادل و پاکدین | |
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن | همه شاد زان سرو سایه فگن | |
همان رسم شاپور شاه اردشیر | همی داشت آن شاه دانشپذیر | |
جهانی سراسر بدو گشت شاد | چه نیکو بود شاه با بخش و داد | |
همی راند با شرم و با داد کار | چنین تا برآمد برین روزگار | |
بگسترد کافور بر جای مشک | گل و ارغوان شد به پالیز خشک | |
سهی سرو او گشت همچون کمان | نه آن بود کان شاه را بدگمان | |
نبود از جهان شاد بس روزگار | سرآمد بران دادگر شهریار | |
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت | بسی آب خونین ز دیده بریخت | |
بگسترد فرش اندر ایوان خویش | بفرمود کامدش بهرام پیش | |
بدو گفت کای پاکزاده پسر | به مردی و دانش برآورده سر | |
به من پادشاهی نهادست روی | که رنگ رخم کرد همرنگ موی | |
خم آورد بالای سرو سهی | گل سرخ را داد رنگ بهی | |
چو روز تو آمد جهاندار باش | خردمند باش و بیآزار باش | |
نگر تا نپیچی سر از دادخواه | نبخشی ستمکارگان را گناه | |
زبان را مگردان به گرد دروغ | چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ | |
روانت خرد باد و دستور شرم | سخن گفتن خوب و آواز نرم | |
خداوند پیروز یار تو باد | دل زیردستان شکار تو باد | |
بنه کینه و دور باش از هوا | مبادا هوا بر تو فرمانرا | |
سخن چین و بیدانش و چارهگر | نباید که یابد به پیشت گذر | |
ز نادان نیابی جز از بتری | نگر سوی بیدانشان ننگری | |
چنان دان که بیشرم و بسیارگوی | نبیند به نزد کسی آبروی | |
خرد را مه و خشم را بندهدار | مشو تیز با مرد پرهیزگار | |
نگر تا نگردد به گرد تو آز | که آز آورد خشم و بیم و نیاز | |
همه بردباری کن و راستی | جدا کن ز دل کژی و کاستی | |
بپرهیز تا بد نگرددت نام | که بدنام گیتی نبیند به کام | |
ز راه خرد ایچ گونه متاب | پشیمانی آرد دلت را شتاب | |
درنگ آورد راستیها پدید | ز راه خرد سر نباید کشید | |
سر بردباران نیاید به خشم | ز نابودنیها بخوابند چشم | |
وگر بردباری ز حد بگذرد | دلاور گمانی به سستی برد | |
هرانکس که باشد خداوند گاه | میانجی خرد را کند بر دو راه | |
نه سستی نه تیزی به کاراندرون | خرد باد جان ترا رهنمون | |
نگه دار تا مردم عیبجوی | نجوید به نزدیک تو آبروی | |
ز دشمن مکن دوستی خواستار | وگر چند خواند ترا شهریار | |
درختی بود سبز و بارش کبست | وگر پای گیری سر آید به دست | |
اگر در فرازی و گر در نشیب | نباید نهادن سر اندر فریب | |
به دل نیز اندیشهی بد مدار | بداندیش را بد بود روزگار | |
سپهبد کجا گشت پیمانشکن | بخندد بدو نامدار انجمن | |
خردگیر کرایش جان تست | نگهدار گفتار و پیمان تست | |
هم آرایش تاج و گنج و سپاه | نمایندهی گردش هور و ماه | |
نگر تا نسازی ز بازوی گنج | که بر تو سرآید سرای سپنج | |
مزن رای جز با خردمند مرد | از آیین شاهان پیشی مگرد | |
به لشکر بترسان بداندیش را | به ژرفی نگه کن پس و پیش را | |
ستایندهیی کو ز بهر هوا | ستاید کسی را همی ناسزا | |
شکست تو جوید همی زان سخن | ممان تا به پیش تو گردد کهن | |
کسی کش ستایش بیاید به کار | تو او را ز گیتی به مردم مدار | |
که یزدان ستایش نخواهد همی | نکوهیده را دل بکاهد می | |
هرانکس که او از گنهکار چشم | بخوابید و آسان فرو برد خشم | |
فزونیش هر روز افزون شود | شتاب آورد دل پر از خون شود | |
هرانکس که با آب دریا نبرد | بجوید نباشد خردمند مرد | |
کمان دار دل را زبانت چو تیر | تو این گفتههای من آسان مگیر | |
گشاد پرت باشد و دست راست | نشانه بنه زان نشان کت هواست | |
زبان و خرد با دلت راست کن | همی ران ازان سان که خواهی سخن | |
هرانکس که اندر سرش مغز بود | همه رای و گفتار او نغز بود | |
هرانگه که باشی تو با رایزن | سخنها بیارای بیانجمن | |
گرت رای با آزمایش بود | همه روزت اندر فزایش بود | |
شود جانت از دشمن آژیرتر | دل و مغز و رایت جهانگیرتر | |
کسی را کجا پیش رو شد هوا | چنان دان که رایش نگیرد نوا | |
اگر دوست یابد ترا تازهروی | بیفزاید این نام را رنگ و بوی | |
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار | بداندیش را چهره بیرنگ دار | |
به ارزانیان بخش هرچت هواست | که گنج تو ارزانیان را سزاست | |
بکش جان و دل تا توانی ز رشک | که رشک آورد گرم و خونین سرشک | |
هرانگه که رشک آورد پادشا | نکوهش کند مردم پارسا | |
چو اندرز بنوشت فرخ دبیر | بیاورد و بنهاد پیش وزیر | |
جهاندار برزد یکی باد سرد | پس آن لعل رخسارگان کرد زرد | |
چو رنگین رخ تاجور تیره شد | ازان درد بهرام دل خیره شد | |
چهل روز بد سوکوار و نژند | پر از گرد و بیکار تخت بلند | |
چنین بود تا بود گردان سپهر | گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر | |
تو گر باهشی مشمر او را به دوست | کجا دست یابد بدردت پوست | |
شب اورمزد آمد و ماه دی | ز گفتن بیاسای و بردار می | |
کنون کار دیهیم بهرام ساز | که در پادشاهی نماند دراز |