تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|عزم ره کردند آن هر سه پسر|سوی املاک پدر رسم سفر}} | {{ب|عزم ره کردند آن هر سه پسر|سوی املاک پدر رسم سفر}} | ||
{{ب|در طواف شهرها و قلعههاش|از پی تدبیر دیوان و معاش}} | {{ب|در طواف شهرها و قلعههاش|از پی تدبیر دیوان و معاش}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۵۰
' | دفتر ششم مثنوی (روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره) از مولوی |
' |
عزم ره کردند آن هر سه پسر | سوی املاک پدر رسم سفر | |
در طواف شهرها و قلعههاش | از پی تدبیر دیوان و معاش | |
دستبوس شاه کردند و وداع | پس بدیشان گفت آن شاه مطاع | |
هر کجاتان دل کشد عازم شوید | فی امان الله دست افشان روید | |
غیر آن یک قلعه نامش هشربا | تنگ آرد بر کلهداران قبا | |
الله الله زان دز ذات الصور | دور باشید و بترسید از خطر | |
رو و پشت برجهاش و سقف و پست | جمله تمثال و نگار و صورتست | |
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور | تا کند یوسف بناکامش نظر | |
چونک یوسف سوی او میننگرید | خانه را پر نقش خود کرد آن مکید | |
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار | روی او را بیند او بیاختیار | |
بهر دیدهروشنان یزدان فرد | شش جهت را مظهر آیات کرد | |
تا بهر حیوان و نامی که نگزند | از ریاض حسن ربانی چرند | |
بهر این فرمود با آن اسپه او | حیث ولیتم فثم وجهه | |
از قدحگر در عطش آبی خورید | در درون آب حق را ناظرید | |
آنک عاشق نیست او در آب در | صورت صورت خود بیند ای صاحببصر | |
صورت عاشق چو فانی شد درو | پس در آب اکنون کرا بیند بگو | |
حسن حق بینند اندر روی حور | همچو مه در آب از صنع غیور | |
غیرتش بر عاشقی و صادقیست | غیرتش بر دیو و بر استور نیست | |
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد | جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد | |
اسلم الشیطان آنجا شد پدید | که یزیدی شد ز فضلش بایزید | |
این سخن پایان ندارد ای گروه | هین نگه دارید زان قلعه وجوه | |
هین مبادا که هوستان ره زند | که فتید اندر شقاوت تا ابد | |
از خطر پرهیز آمد مفترض | بشنوید از من حدیث بیغرض | |
در فرج جویی خرد سر تیز به | از کمینگاه بلا پرهیز به | |
گر نمیگفت این سخن را آن پدر | ور نمیفرمود زان قلعه حذر | |
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان | خود نمیافتاد آن سو میلشان | |
کان نبد معروف بس مهجور بود | از قلاع و از مناهج دور بود | |
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال | در هوس افتاد و در کوی خیال | |
رغبتی زین منع در دلشان برست | که بباید سر آن را باز جست | |
کیست کز ممنوع گردد ممتنع | چونک الانسان حریص ما منع | |
نهی بر اهل تقی تبغیض شد | نهی بر اهل هوا تحریض شد | |
پس ازین یغوی به قوما کثیر | هم ازین یهدی به قلبا خبیر | |
کی رمد از نی حمام آشنا | بل رمد زان نی حمامات هوا | |
پس بگفتندش که خدمتها کنیم | بر سمعنا و اطعناها تنیم | |
رو نگردانیم از فرمان تو | کفر باشد غفلت از احسان تو | |
لیک استثنا و تسبیح خدا | ز اعتماد خود بد از ایشان جدا | |
ذکر استثنا و حزم ملتوی | گفته شد در ابتدای مثنوی | |
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست | صد جهت را قصد جز محراب نیست | |
این طرق را مخلصی یک خانه است | این هزاران سنبل از یک دانه است | |
گونهگونه خوردنیها صد هزار | جمله یک چیزست اندر اعتبار | |
از یکی چون سیر گشتی تو تمام | سرد شد اندر دلت پنجه طعام | |
در مجاعت پس تو احول دیدهای | که یکی را صد هزاران دیدهای | |
گفته بودیم از سقام آن کنیز | وز طبیبان و قصور فهم نیز | |
کان طبیبان همچو اسپ بیعذار | غافل و بیبهره بودند از سوار | |
کامشان پر زخم از قرع لگام | سمشان مجروح از تحویل گام | |
ناشده واقف که نک بر پشت ما | رایض و چستیست استادینما | |
نیست سرگردانی ما زین لگام | جز ز تصریف سوار دوستکام | |
ما پی گل سوی بستانها شده | گل نموده آن و آن خاری بده | |
هیچشان این نی که گویند از خرد | بر گلوی ما کی میکوبد لگد | |
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب | گشتهاند از مکر یزدان محتجب | |
گر ببندی در صطبلی گاو نر | باز یابی در مقام گاو خر | |
از خری باشد تغافل خفتهوار | که نجویی تا کیست آن خفیه کار | |
خود نگفته این مبدل تا کیست | نیست پیدا او مگر افلاکیست | |
تیر سوی راست پرانیدهای | سوی چپ رفتست تیرت دیدهای | |
سوی آهویی به صیدی تاختی | خویش را تو صید خوکی ساختی | |
در پی سودی دویده بهر کبس | نارسیده سود افتاده به حبس | |
چاهها کنده برای دیگران | خویش را دیده فتاده اندر آن | |
در سبب چون بیمرادت کرد رب | پس چرا بدظن نگردی در سبب | |
بس کسی از مکسبی خاقان شده | دیگری زان مکسبه عریان شده | |
بس کس از عقد زنان قارون شده | بس کس از عقد زنان مدیون شده | |
پس سبب گردان چو دم خر بود | تکیه بر وی کم کنی بهتر بود | |
ور سبب گیری نگیری هم دلیر | که بس آفتهاست پنهانش به زیر | |
سر استثناست این حزم و حذر | زانک خر را بز نماید این قدر | |
آنک چشمش بست گرچه گربزست | ز احولی اندر دو چشمش خربزست | |
چون مقلب حق بود ابصار را | که بگرداند دل و افکار را | |
چاه را تو خانهای بینی لطیف | دام را تو دانهای بینی ظریف | |
این تفسطط نیست تقلیب خداست | مینماید که حقیقتها کجاست | |
آنک انکار حقایق میکند | جملگی او بر خیالی میتند | |
او نمیگوید که حسبان خیال | هم خیالی باشدت چشمی به مال |