تفاوت میان نسخههای «نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن جام گوهر فشان»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بیا ساقی آن جام گوهر فشان|به ترکیب من گوهری در نشان}} | {{ب|بیا ساقی آن جام گوهر فشان|به ترکیب من گوهری در نشان}} | ||
{{ب|مگر جان خشگم بدوتر شود|که زنگار گوهر به گوهر شود}} | {{ب|مگر جان خشگم بدوتر شود|که زنگار گوهر به گوهر شود}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۱۴
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن جام گوهر فشان) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن جام گوهر فشان | به ترکیب من گوهری در نشان | |
مگر جان خشگم بدوتر شود | که زنگار گوهر به گوهر شود | |
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس | ز یغمای برطاس و تاراج روس | |
نشستنگهی زان طرف باز جست | که دارد نشیننده را تن درست | |
درختش ز طوبی دل آویزتر | گیاهش ز سوسن زبان تیزتر | |
رونده در او آبهای زلال | گوارا چو می گر بود می حلال | |
به پیرامنش بیشههای خدنگ | به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ | |
فزونتر درختش ز پنجاه ارش | از آب و هوا یافته پرورش | |
چو زینگونه جائی بدست آمدش | در آنجای فرخ نشست آمدش | |
برو باز گسترد رومی بساط | همی کرد با تازه رویان نشاط | |
چو شاهان نشستند در بزم شاه | شد آراسته حلقهی بزمگاه | |
بفرمود شه تا غنیمت کشان | دهند از شمار غنیمت نشان | |
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه | ز روس و ز برطاس و دیگر گروه | |
دبیران پژوهش به کار آورند | کم و بیش آن در شمار آورند | |
غنیمت کشان بر در شهریار | غنیمت کشیدند بیش از شمار | |
گشادند سر بسته گنجینهها | کزو خیزد آسایش سینهها | |
نه چندان گرانمایه دربار بود | که آنرا شماری پدیدار بود | |
زر کانی و نقره زیبقی | که مهتاب را داد بی رونقی | |
زبرجد به خروار و مینا به من | درقهای زر درعهای سفن | |
ز کتان و متقالی خانه باف | زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف | |
سلبهای زربفت نادوخته | سپرهای چون کوکب افروخته | |
به خروارها قندز تیغدار | سمور سیه نیز بیش از شمار | |
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند | که تقدیر آن کرد شاید که چند | |
فروزنده سنجاب و روباه لعل | همان کره اسبان نادیده نعل | |
وشق نیفههای شبستان فروز | چو خال شب افتاده بر روی روز | |
جز این مایهها نیز بسیار گنج | که آید ضمیر از شمارش به رنج | |
در آن موینه چون نظر کرد شاه | بهار ارم دید در بزمگاه | |
به مقدار خود هر یکی را شناخت | که از هر متاعی چه شایست ساخت | |
برآمودهای دید از اندیشه دور | ز سرهای سنجاب و لفج سمور | |
کهن گشته و موی ازو ریخته | ز نیکوترین جائی آویخته | |
چو لختی در آن چرمها بنگریست | ندانست کان چرم آموده چیست | |
بپرسید کاین چرمهای کهن | چه پیرایه را شاید از اصل و بن | |
یکی روسیش پاسخی داد نغز | کزین پوست میزاید آن جمله مغز | |
به خواری مبین اندرین خشک پوست | که روشنترین نقد این کشور اوست | |
به نزدیک ما این فرومایه چرم | گرامیترست از بسی موی نرم | |
هر آن موینه کامد اینجا پدید | بدین چرم بی موی شاید خرید | |
اگر سیم هر کشوری در عیار | بگردد به هر سکه چون روزگار | |
نباشد جز این موی ما را درم | نگردد یکی موی ازین موی کم | |
از آن هیبت آمد ملک را شکوه | که چون بنده فرمان شدند آن گروه | |
به فرزانه گفتا که در خسروی | سیاست کند دست شه را قوی | |
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد | که چرمی چنین را به از سیم کرد | |
در این کشور از هر چه من دیدهام | به اینست و این را پسندیدهام | |
گر این خلق را نیستی این گهر | نبستی کسی حکم کس را کمر | |
ندارد هنرهای شاهانه کس | بدین یک هنر پادشاهست و بس | |
چو شه با غنیمت شد از دستبرد | سپاس غنیمت غنیمت شمرد | |
جهان آفرین را سپاسی تمام | برآراست و انگاه درخواست جام | |
ز رود خوش و باده خوشگوار | درآمد به بخشش چو ابر بهار | |
سران سپه را که بردند رنج | به خروارها داد دیبا و گنج | |
غنی کردشان از زر انداختن | ز نو هر زمان خلعتی ساختن | |
نماند از سیه سفت محمل کشی | که بر وی ز دیبا نبد مفرشی | |
طلب کرد مرد زبان بسته را | بیابانی بند بگسسته را | |
درآمد بیابانی کوه گرد | چو دیگر کسان شاه را سجده کرد | |
ملک در سراپای آن جانور | به عبرت بسی دید و جنباند سر | |
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم | بدان جانور داد نزلی عظیم | |
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز | بیابانیان را نباشد نیاز | |
سر گوسفندی بر شه فکند | نمودش که میبایدم گوسفند | |
شه از گوسفندان پروردنی | وز آنهاکه باشند هم خوردنی | |
بفرمود دادن بدو بی قیاس | ستد مرد وحشی و بردش سپاس | |
گله پیشرو کرد از اندازه بیش | به خشنودی آمد به مأوای خویش | |
در آن مرغزار خوش دلگشای | خوش افتاد شه را که خوش بود جای | |
می ناب میخورد بر بانگ رود | فلک هر زمان میرساندش درود | |
چو سرمست گشت از گوارنده می | گل از آب گلگون برآورد خوی | |
شد روسیان را بر خویش خواند | سزاوارتر جایگاهی نشاند | |
ز پای و ز دست آهن انداختش | ز منسوج زر خلعتی ساختش | |
به مولائیش حلقه در گوش کرد | برو کین رفته فراموش کرد | |
دگر بندیان را ز بیداد و بند | به خلعت برآراست و کرد ارجمند | |
بفرمود کارند نوشابه را | به تنها نخورد آنچنان تابه را | |
به فرمان شه کرد روسی شتاب | رسانید مه را بر آفتاب | |
همان لعبتان ستمدیده را | همان زیب و زر پسندیده را | |
بر آراست نوشابه را چون بهار | به پوشیدنیهای گوهر نگار | |
بسی گنج دادش ز تاراج روس | دگر ره بر آراستش چون عروس | |
شبی چند می خورد با او به کام | چو شد نوبت کامرانی تمام | |
دوالی ملک را بدو داد دست | دوال دوالی بر او عقد بست | |
چو پیرایهی گوهری دادشان | قرار ز ناشوهری دادشان | |
به بردع فرستادشان بی گزند | که تا برکشند آن بنا را بلند | |
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه | بسی مالشان داد جز برگ راه | |
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت | سران سپه را یکایک شناخت | |
شه روس را نیز با طوق وتاج | رها کرد و بنهاد بر وی خراج | |
چو روسی به شهر خودآورد رخت | دگر باره خرم شد از تاج و تخت | |
نپیچید از آن پس سر از داد او | همه ساله می خورد بر یاد او | |
شب و روز خسرو در آن مرغزار | گهی عیش میکرد و گاهی شکار | |
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ | می لعل میخورد بر بانگ چنگ | |
چو خوش دید دل را کشی مینمود | به آن خوشدلی دلخوشی مینمود | |
جوانی و شاهی و بخت بلند | چرا خوش نباشد دل هوشمند |