تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب)/یکی مال مردم به تلبیس خورد»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|یکی مال مردم به تلبیس خورد|چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد}} | {{ب|یکی مال مردم به تلبیس خورد|چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد}} | ||
{{ب|چنین گفت ابلیس اندر رهی|که هرگز ندیدم چنین ابلهی}} | {{ب|چنین گفت ابلیس اندر رهی|که هرگز ندیدم چنین ابلهی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۱۹
' | سعدی (باب نهم در توبه و راه صواب) (یکی مال مردم به تلبیس خورد) از سعدی |
' |
یکی مال مردم به تلبیس خورد | چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد | |
چنین گفت ابلیس اندر رهی | که هرگز ندیدم چنین ابلهی | |
تو را با من است ای فلان، آتشی | چرا تیغ پیکار برداشتی؟ | |
دریغ است فرمودهی دیو زشت | که دست ملک با تو خواهد نبشت | |
روا داری از جهل و ناباکیت | که پاکان نویسند ناپاکیت | |
طریقی به دست آر و صلحی بجوی | شفیعی برانگیز و عذری بگوی | |
که یک لحظه صورت نبندد امان | چو پیمانه پر شد به دور زمان | |
وگر دست قوت نداری به کار | چو بیچارگان دست زاری برآر | |
گرت رفت از اندازه بیرون بدی | چو دانی که بد رفت نیک آمدی | |
فراشو چو بینی ره صلح باز | که ناگه در توبه گردد فراز | |
مرو زیر بار گنه ای پسر | که حمال عاجز بود در سفر | |
پی نیکمردان بباید شتافت | که هر کاین سعادت طلب کرد یافت | |
ولیکن تو دنبال دیو خسی | ندانم که در صالحان چون رسی؟ | |
پیمبر کسی را شفاعتگرست | که بر جادهی شرع پیغمبرست | |
ره راست رو تا به منزل رسی | تو بر ره نه ای زین قبل واپسی | |
چو گاوی که عصار چشمش ببست | دوان تا شب و شب همان جا که هست | |
گل آلودهای راه مسجد گرفت | ز بخت نگون طالع اندر شگفت | |
یکی زجر کردش که تبت یداک | مرو دامن آلوده بر جای پاک | |
مرا رقتی در دل آمد بر این | که پاک است و خرم بهشت برین | |
در آن جای پاکان امیدوار | گل آلودهی معصیت را چه کار؟ | |
بهشت آن ستاند که طاعت برد | کرا نقد باید بضاعت برد | |
مکن، دامن از گرد زلت بشوی | که ناگه ز بالا ببندند جوی | |
اگر مرغ دولت ز قیدت بجست | هنوزش سر رشته داری به دست | |
وگر دیر شد گرم رو باش و چست | ز دیر آمدن غم ندارد درست | |
هنوزت اجل دست خواهش نبست | برآور به درگاه دادار دست | |
مخسب ای گنه کردهی خفته، خیز | به عذر گناه آب چشمی بریز | |
چو حکم ضرورت بود کبروی | بریزند باری بر این خاک کوی | |
ور آبت نماند شفیع آر پیش | کسی را که هست آبروی از تو بیش | |
به قهر ار براند خدای از درم | روان بزرگان شفیع آورم |