تفاوت میان نسخههای «ناصر خسرو (قصاید)/نماند کار دنیا جز به بازی»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (ربات: بهبود نامها و علایم) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|نماند کار دنیا جز به بازی|بقایی نیستش هر چون طرازی}} | {{ب|نماند کار دنیا جز به بازی|بقایی نیستش هر چون طرازی}} | ||
{{ب|تو کبگ کوه و روز و شب عقابان|تو اهل روم و گشت دهر غازی}} | {{ب|تو کبگ کوه و روز و شب عقابان|تو اهل روم و گشت دهر غازی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۵۰
' | ناصر خسرو (قصاید) (نماند کار دنیا جز به بازی) از ناصر خسرو |
' |
نماند کار دنیا جز به بازی | بقایی نیستش هر چون طرازی | |
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان | تو اهل روم و گشت دهر غازی | |
سر و سامان این میدان نیابد | نه غازی و نه جامی و نه رازی | |
وزین خیمهی معلق برنپرد | اگر بازی تو از اندیشهسازی | |
بر این میدان در این خیمه همیشه | همی تازی نهانی وانفازی | |
سوی بستی نیازد جز توانا | سوی خواری نیازد جز نیازی | |
جهان جای خلاف و رنج و شر است | تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟ | |
به دیدهی وهم و عقل اندر نیاید | چرا هرگز نیاز؟ از بینیازی | |
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم | مده حقت بدین چیز مجازی | |
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند | تفکر کن که کاری نیست بازی | |
رهی کان از شدن باشد نشیبی | چو باز آئی همو باشد فرازی | |
اگرچه کبگ صید باز باشد | بدو پیدا شده است از باز بازی | |
نبینی خوب را زشتی مقابل؟ | نبینی عز را خواری موازی؟ | |
نهفتهستند رازی بس شگفتی | بجوی آن راز را گر اهل رازی | |
بجوی آن راز را اندر تن خویش | نگر تا بیهده هرسو نتازی | |
نپردازی به راز ایزدی تو | که زیر بند جهل و بار آزی | |
یکی نامه است بس روشن تن تو | بدین خوبی و پهنی و درازی | |
تو را نامه همی برخواند باید | تو در نامه چو آهو چون گرازی؟ | |
چو این نامه هم اندر نامهی خویش | نشان دادت بسی آن مرد تازی | |
به رنگ باز شد زاغت به سر بر | تو بیهوده همی شطرنج بازی | |
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟ | بسوی آز چندین چند یازی؟ | |
یکی درنده گرگی میش دین را | به کشت خیر در خشمی گرازی | |
چرا نامهی الهی برنخوانی؟ | چه گردی گرد افسان و مغازی؟ | |
همی دشوارت آید کرد طاعت | که بس خوش خواره و با کبر و نازی | |
ره مکه همی خواهی بریدن | که با زادی و با مال و جهازی | |
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت | بدین اندوه تن را چون گدازی؟ | |
گر این فاسد گمانت راست بودی | بهشتی کس نبودی جز حجازی | |
همی جان بایدت فربه ولیکن | تنت گشته است چون مرغ جوازی | |
اگر بالفغدن دانش بکوشی | برآئی زین چه هفتاد بازی | |
تو از جان سخن گوی لطیفت | یکی نامهی سپید پهن بازی | |
قلمساز از زبان خویش بنویس | بر این نامه مناقب یا مخازی | |
ولیکن چون فرو خوانیش فردا | پدید آید که سوسن یا پیازی | |
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت | سوی جنت سخندان را جوازی | |
به دین بر چرخ دانش آفتابی | به دانش حلهی دین را طرازی | |
دل گمراه را زی راه دین کس | به از تو کرد نتواند نهازی | |
به حکمت طبع را بنواز در زهد | چنین دانم که بس خوش مینوازی |