تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|این سخن پایان ندارد موسیا|هین رها کن آن خران را در گیا}} | {{ب|این سخن پایان ندارد موسیا|هین رها کن آن خران را در گیا}} | ||
{{ب|تا همه زان خوش علف فربه شوند|هین که گرگانند ما را خشممند}} | {{ب|تا همه زان خوش علف فربه شوند|هین که گرگانند ما را خشممند}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۲۱:۴۵
' | دفتر چهارم مثنوی (بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند) از مولوی |
' |
این سخن پایان ندارد موسیا | هین رها کن آن خران را در گیا | |
تا همه زان خوش علف فربه شوند | هین که گرگانند ما را خشممند | |
نالهی گرگان خود را موقنیم | این خران را طعمهی ایشان کنیم | |
این خران را کیمیای خوش دمی | از لب تو خواست کردن آدمی | |
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود | آن خران را طالع و روزی نبود | |
پس فرو پوشان لحاف نعمتی | تا بردشان زود خواب غفلتی | |
تا چو بجهند از چنین خواب این رده | شمع مرده باشد و ساقی شده | |
داشت طغیانشان ترا در حیرتی | پس بنوشند از جزا هم حسرتی | |
تا که عدل ما قدم بیرون نهد | در جزا هر زشت را درخور دهد | |
که آن شهی که میندیدندیش فاش | بود با ایشان نهان اندر معاش | |
چون خرد با تست مشرف بر تنت | گر چه زو قاصر بود این دیدنت | |
نیست قاصر دیدن او ای فلان | از سکون و جنبشت در امتحان | |
چه عجب گر خالق آن عقل نیز | با تو باشد چون نهای تو مستجیز | |
از خرد غافل شود بر بد تند | بعد آن عقلش ملامت میکند | |
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی | کز حضورستش ملامت کردنی | |
گر نبودی حاضر و غافل بدی | در ملامت کی ترا سیلی زدی | |
ور ازو غافل نبودی نفس تو | کی چنان کردی جنون و تفس تو | |
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود | زین بدانی قرب خورشید وجود | |
قرب بیچونست عقلت را به تو | نیست چپ و راست و پس یا پیش رو | |
قرب بیچون چون نباشد شاه را | که نیابد بحث عقل آن راه را | |
نیست آن جنبش که در اصبع تراست | پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست | |
وقت خواب و مرگ از وی میرود | وقت بیداری قرینش میشود | |
از چه ره میآید اندر اصبعت | که اصبعت بی او ندارد منفعت | |
نور چشم و مردمک در دیدهات | از چه ره آمد به غیر شش جهت | |
عالم خلقست با سوی و جهات | بیجهت دان عالم امر و صفات | |
بیجهت دان عالم امر ای صنم | بیجهتتر باشد آمر لاجرم | |
بیجهت بد عقل و علام البیان | عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان | |
بیتعلق نیست مخلوقی بدو | آن تعلق هست بیچون ای عمو | |
زانک فصل و وصل نبود در روان | غیر فصل و وصل نندیشد گمان | |
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل | لیک پی بردن بننشاند غلیل | |
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل | تا رگ مردیت آرد سوی وصل | |
این تعلق را خرد چون ره برد | بستهی فصلست و وصلست این خرد | |
زین وصیت کرد ما را مصطفی | بحث کم جویید در ذات خدا | |
آنک در ذاتش تفکر کردنیست | در حقیقت آن نظر در ذات نیست | |
هست آن پندار او زیرا به راه | صد هزاران پرده آمد تا اله | |
هر یکی در پردهای موصول خوست | وهم او آنست که آن خود عین هوست | |
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او | تا نباشد در غلط سوداپز او | |
وانکه اندر وهم او ترک ادب | بیادب را سرنگونی داد رب | |
سرنگونی آن بود کو سوی زیر | میرود پندارد او کو هست چیر | |
زانک حد مست باشد این چنین | کو نداند آسمان را از زمین | |
در عجبهااش به فکر اندر روید | از عظیمی وز مهابت گم شوید | |
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند | حد خود داند ز صانع تن زند | |
جز که لا احصی نگوید او ز جان | کز شمار و حد برونست آن بیان |