تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مادر شهزاده گفت از نقص عقل|شرط کفویت بود در عقل نقل}} | {{ب|مادر شهزاده گفت از نقص عقل|شرط کفویت بود در عقل نقل}} | ||
{{ب|تو ز شح و بخل خواهی وز دها|تا ببندی پور ما را بر گدا}} | {{ب|تو ز شح و بخل خواهی وز دها|تا ببندی پور ما را بر گدا}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۲۱:۴۱
' | دفتر چهارم مثنوی (اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش) از مولوی |
' |
مادر شهزاده گفت از نقص عقل | شرط کفویت بود در عقل نقل | |
تو ز شح و بخل خواهی وز دها | تا ببندی پور ما را بر گدا | |
گفت صالح را گدا گفتن خطاست | کو غنی القلب از داد خداست | |
در قناعت میگریزد از تقی | نه از لیمی و کسل همچون گدا | |
قلتی کان از قناعت وز تقاست | آن ز فقر و قلت دونان جداست | |
حبهای آن گر بیابد سر نهد | وین ز گنج زر به همت میجهد | |
شه که او از حرص قصد هر حرام | میکند او را گدا گوید همام | |
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز | یا نثار گوهر و دینار ریز | |
گفت رو هر که غم دین برگزید | باقی غمها خدا از وی برید | |
غالب آمد شاه و دادش دختری | از نژاد صالحی خوش جوهری | |
در ملاحت خود نظیر خود نداشت | چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت | |
حسن دختر این خصالش آنچنان | کز نکویی مینگنجد در بیان | |
صید دین کن تا رسد اندر تبع | حسن و مال و جاه و بخت منتفع | |
آخرت قطار اشتر دان به ملک | در تبع دنیاش همچون پشم و پشک | |
پشم بگزینی شتر نبود ترا | ور بود اشتر چه قیمت پشم را | |
چون بر آمد این نکاح آن شاه را | با نژاد صالحان بی مرا | |
از قضا کمپیرکی جادو که بود | عاشق شهزادهی با حسن و جود | |
جادوی کردش عجوزهی کابلی | کی برد زان رشک سحر بابلی | |
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت | تا عروس و آن عروسی را بهشت | |
یک سیه دیوی و کابولی زنی | گشت به شهزاده ناگه رهزنی | |
آن نودساله عجوزی گنده کس | نه خرد هشت آن ملک را و نه نس | |
تا به سالی بود شهزاده اسیر | بوسهجایش نعل کفش گنده پیر | |
صحبت کمپیر او را میدرود | تا ز کاهش نیمجانی مانده بود | |
دیگران از ضعف وی با درد سر | او ز سکر سحر از خود بیخبر | |
این جهان بر شاه چون زندان شده | وین پسر بر گریهشان خندان شده | |
شاه بس بیچاره شد در برد و مات | روز و شب میکرد قربان و زکات | |
زانک هر چاره که میکرد آن پدر | عشق کمپیرک همیشد بیشتر | |
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست | چاره او را بعد از این لابه گریست | |
سجده میکرد او که هم فرمان تراست | غیر حق بر ملک حق فرمان کراست | |
لیک این مسکین همیسوزد چو عود | دست گیرش ای رحیم و ای ودود | |
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه | ساحری استاد پیش آمد ز راه |