نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن باده بر دست گیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن باده بر دست گیر) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن باده بر دست گیر | که از خوردنش نیست کس را گزیر | |
نه باده جگر گوشهی آفتاب | که هم آتش آمد به گوهر هم آب | |
دو پروانه بینم در این طرفگاه | یکی رو سپیدست و دیگر سیاه | |
نگردند پروانه شمع کس | که پروانه ما نخوانند بس | |
فروغ از چراغی ده این خانه را | که سازد کباب این دو پروانه را | |
گزارشکن فرش این سبز باغ | چنین برفروزد چراغ از چراغ | |
که چون یافت اسکندر فیلقوس | خبرهای ناخوش ز تاراج روس | |
نخفت آن شب از عزم کین ساختن | ز هر گونه با خود برانداختن | |
که جنبش در این کار چون آورم | کز این عهد خود را برون آورم | |
دگر روز کین بور بیجاده رنگ | ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ | |
سکندر بران خنگ ختلی نشست | که چون باد برخاست چون برق جست | |
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند | وز آنجا سوی دشت خوارزم راند | |
سپاهی چو دریا پس پشت او | حساب بیابان در انگشت او | |
بیابان خوارزم را در نوشت | ز جیحون در آمد به بابل گذشت | |
بدان تا کند عالم از روس پاک | قرارش نمیبود در آب و خاک | |
در آن تاختن دیده بی خواب کرد | گذر بر بیابان سقلاب کرد | |
بیابان همه خیل قفچاق دید | در او لعبتان سمن ساق دید | |
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب | فروزانتر از ماه و از آفتاب | |
همه تنگ چشمان مردم فریب | فرشته ز دیدارشان ناشکیب | |
نقابی نه بر صفحهی رویشان | نه باک از بردار نه از شویشان | |
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب | چو دیدند روئی چنان بی نقاب | |
ز تاب جوانی به جوش آمدند | در آن داوری سخت کوش آمدند | |
کس از بیم شه ترکتازی نکرد | بدان لعبتان دست یازی نکرد | |
چو شه دید خوبان آن راه را | نه خوب آمد آن قاعدت شاه را | |
پری پیکران دید چون سیم ناب | سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب | |
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد | که زن زن بود بی گمان مرد مرد | |
یکی روز همت بدان کار داد | بزرگان قفچاق را بار داد | |
پس از آنک شاهانه بنواختشان | به تشریف خود سر برافراختشان | |
به پیران قفچاق پوشیده گفت | که زن روی پوشیده به در نهفت | |
زنی کو نماند به بیگانه روی | ندارد شکوه خود و شرم شوی | |
اگر زن خود از سنگ و آهن بود | چو زن نام دارد نه هم زن بود | |
چو آن دشتبانان شوریده راه | شنیدند یک یک سخنهای شاه | |
سر از حکم آن داوری تافتند | که آیین خود را چنان یافتند | |
به تسلیم گفتند ما بندهایم | به میثاق خسرو شتابندهایم | |
ولی روی بستن ز میثاق نیست | که این خصلت آیین قفچاق نیست | |
گر آیین تو روی بربستن است | در آیین ما چشم در بستن است | |
چو در روی بیگانه نادیده به | جنایت نه بر روی بر دیده به | |
وگر شاه را ناید از ما درشت | چرا بایدش دید در روی و پشت | |
عروسان ما را بسست این حصار | که با حجلهی کس ندارند کار | |
به برقع مکن روی این خلق ریش | تو شو برقع انداز بر چشم خویش | |
کسی کو کند دیده را در نقاب | نه در ماه بیند نه در آفتاب | |
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد | ز ما هر که خواهد بر او جان دهد | |
بلی شاه را جمله فرمان بریم | ولیکن ز آیین خود نگذریم | |
چو بشنید شاه آن زبان آوری | زبون شد زبانش در آن داوری | |
حقیقت شد او را که با آن گروه | نصیحت نمودن ندارد شکوه | |
به فرزانه آن قصه را گفت باز | وز او چارهای خواست آن چاره ساز | |
که این خوبرویان زنجیر موی | دریغست کز کس نپوشند روی | |
وبالست از این چشم بیگانه را | چو از دیدن شمع پروانه را | |
چه سازیم تا نرم خوئی کنند | ز بیگانه پوشیده روئی کنند | |
چنین داد پاسخ فراست شناس | که فرمان شه را پذیرم سپاس | |
طلسمی برانگیزم از ناف دشت | که افسانه سازند ازان سرگذشت | |
هر آن زن که در روی او بنگرد | بجز روی پوشیده زو نگذرد | |
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست | وزو هر چه در خواهم آرد به دست | |
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست | به زور و به زر یک به یک کرد راست | |
جهاندیدهی دانا به نیک اختری | درآمد به تدبیر صنعت گری | |
نو آیین عروسی در آن جلوهگاه | برآراست از خاره سنگی سیاه | |
برو چادری از رخام سفید | چو برگ سمن بر سر مشک بید | |
هرانزن که دیدی در آزرم اوی | شدی روی پوشیده از شرم اوی | |
درآورده از شرم چادر به روی | نهان کرده رخسار و پوشیده موی | |
از آن روز خفچاق رخساره بست | که صورتگر آن نقش برخاره بست | |
نگارنده را گفت شه کاین نگار | در این سنگدل قوم چون کرد کار | |
که فرمان ما را ندارند گوش | در این سنگ بینند و یابند هوش | |
خبر داد دانای بیدار بخت | که خفچاق را دل چو سنگ است سخت | |
ببر گرچه سیمند سنگین دلند | به سنگین دلان زین سبب مایلند | |
بدین سنگ چون بگذرد رختشان | از او نرم گردد دل سختشان | |
که روئی بدین سختی از خاره سنگ | چو خود را همی پوشد از نام و ننگ | |
روا باشد ار ما بپوشیم روی | ز بیداد بیگانه و شرم شوی | |
دگر نسبتی کاسمانیست آن | نگویم که رمزی نهانیست آن | |
به پامردی این طلسم بلند | بران رویها بسته شد روی بند | |
هنوز آن طلسم برانگیخته | در آن دشت ماندست ناریخته | |
یکی بیشه در گردش از چوبهی تیر | چو باشد گیا بر لب آبگیر | |
ز پرهای تیر عقاب افکنش | عقابان فزونند پیرامنش | |
همه خیل قفچاق کانجا رسند | دو تا پیش آن نقش یکتا رسند | |
زره گر پیاده رسد گر سوار | پرستش کنندش پرستندهوار | |
سواری که راند فرس پیش او | نهد تیری از جعبه در کیش او | |
شبانی که آنجا رساند گله | کند پیش او گوسفندی یله | |
عقابان درآیند از اوج بلند | نمانند یک موی از آن گوسفند | |
ز بیم عقابان پولاد چنگ | نگردد کسی گرد آن خاره سنگ | |
صنم بین که آن نقش پرداز کرد | که گاهی گره بست و گه باز کرد |