نظامی (خسرو و شیرین)/چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (چو دهقان دانه در گل پاک ریزد) از نظامی |
' |
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد | ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد | |
چو گوهر پاک دارد مردم پاک | کی آلوده شود در دامن خاک | |
مهین بانو که پاکی در گهر داشت | ز حال خسرو و شیرین خبر داشت | |
در اندیشید ازان دو یار دلکش | که چون سازد بهم خاشاک و آتش | |
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند | نه بر من بر همه خوبان خداوند | |
یکی ناز تو و صد ملک شاهی | یکی موی تو وز مه تا به ماهی | |
سعادت خواجه تاش سایه تو | صلاح از جمله پیرایه تو | |
جهان را از جمالت روشنائی | جمالت در پناه ناآزموده | |
تو گنجی سر به مهری نابسوده | بد و نیک جهان ناآزموده | |
جهان نیرنگها داند نمودن | به در دزدیدن و یاقوت سودن | |
چنانم در دل آید کاین جهانگیر | به پیوند تو دارد رای و تدبیر | |
گر این صاحب جهان دلداده تست | شکاری بس شگرف افتاده تست | |
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش | نه بینم گوش داری بر فریبش | |
نباید کز سر شیرین زبانی | خورد حلوای شیرین را یگانی | |
فرو ماند ترا آلوده خویش | هوای دیگری گیرد فرا پیش | |
چنان زی با رخ خورشید نورش | که پیش از نان نیفتی در تنورش | |
شنیدم ده هزارش خوبرویند | همه شکر لب و زنجیر مویند | |
دلش چون زان همه گلها بخندد | چه گوئی در گلی چون مهر بندد | |
بلی گر دست بر گوهر نیابد | سر از گوهر خریدن برنتابد | |
چو بیند نیک عهد و نیکنامت | ز من خواهد به آیینی تمامت | |
فلک را پارسائی بر تو گردد | جهان را پادشائی بر تو گردد | |
چو تو در گوهر خود پاک باشی | به جای زهر او تریاک باشی | |
و گر در عشق بر تو دست یابد | ترا هم غافل و هم مست یابد | |
چو ویس از نیکنامی دور گردی | به زشتی در جهان مشهور گردی | |
گر او ماهست ما نیز آفتابیم | و گر کیخسرو است افراسیابیم | |
پس مردان شدن مردی نباشد | زن آن به کش جوانمردی نباشد | |
بسا گل را که نغز وتر گرفتند | بیفکندند چون بو برگرفتند | |
بسا باده که در ساغر کشیدند | به جرعه ریختندش چون چشیدند | |
تو خود دانی که وقت سرفرازی | زناشوئی بهست از عشقبازی | |
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش | نهاد آن پند را چون حلقه در گوش | |
دلش با آن سخن همداستان بود | که او را نیز در خاطر همان بود | |
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند | به روشن نامه گیتی خداوند | |
که گر خون گریم از عشق جمالش | نخواهم شد مگر جفت حلالش | |
چو بانو دید آن سوگند خواری | پدید آمد دلش را استواری | |
رضا دادش که در میدان و در کاخ | نشیند با ملک گستاخ گستاخ | |
به شرط آنکه تنهائی نجوید | میان جمع گوید آنچه گوید | |
دگر روزینه کز صبح جهان تاب | طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب | |
یزک داری ز لشکرگاه خورشید | عنان افکند بر برجیس و ناهید | |
همان یک شخص را کین ساز کرده | همان انجمگری آغاز کرده | |
چو شیر ماده آن هفتاد دختر | سوی شیرین شدند آشوب در سر | |
به مردی هر یکی اسفندیاری | به تیر انداختن رستم سواری | |
به چوگان خود چنان چالاک بودند | که گوی از چنبر گردون ربودند | |
خدنگ ترکش اندر سرو بستند | چو سروی بر خدنگ زین نشستند | |
همه برقع فرو هشتند بر ماه | روان گشتند سوی خدمت شاه | |
برون شد حاجب شه بارشان داد | شه آنکاره دل در کارشان داد | |
نوازش کرد شیرین را و برخاست | نشاندش پیش خود بر جانب راست | |
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند | سرائی پر شکر شهری پر از قند | |
وز آن غافل که زور و زهره دارند | به میدان از سواری بهره دارند | |
ز بهر عرض آن مشکین نقابان | به نزهت سوی میدان شد شتابان | |
چو در بازی گه میدان رسیدند | پریرویان ز شادی میپریدند | |
روان شد هر مهی چون آفتابی | پدید آمد ز هر کبکی عقابی | |
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز | چمن را فاختند و صید را باز | |
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم | بر این پهنه زمانی گوی بازیم | |
ملک را گوی در چوگان فکندند | شگرفان شور در میدان فکندند | |
ز چوگان گشته بیدستان همه راه | زمین زان بید صندل سوده بر ماه | |
بهر گوئی که بردی باد را بید | شکستی در گریبان گوی خورشید | |
ز یکسو ماه بود و اخترانش | ز دیگر سو شه و فرمانبرانش | |
گوزن و شیر بازی مینمودند | تذرو و باز غارت میربودند | |
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه | گهی شیرین گرو دادی و گه شاه | |
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند | طوافی گرد میدان در گرفتند | |
به شبدیز و به گلگون کرد میدان | چو روز و شب همی کردند جولان | |
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند | به صید انداختن جولان گشادند | |
نه چندان صید گوناگون فکندند | که حدش در حساب آید که چندند | |
به زخم نیزهها هر نازنینی | نیستان کرده بر گوران زمینی | |
به نوک تیر هر خاتون سواری | فرو داده ز آهو مرغزاری | |
ملک زان ماده شیران شکاری | شگفتی مانده در چابک سواری | |
که هر یک بود در میدان همائی | به دعوی گاه نخجیر اژدهائی | |
ملک میدید در شیرین نهانی | کز آن صیدش چه آرد ارمغانی | |
سرین و چشم آهو دید ناگاه | که پیدا شد به صید افکندن شاه | |
غزالی مست شمشیری گرفته | بجای آهوی شیری گرفته | |
از آن نخجیر پرد از جهانگیر | جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر | |
چو طاوس فلک بگریخت از باغ | به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ | |
شدند از جلوه طاوسان گسسته | به پر زاغ رنگان بر نشسته | |
همه در آشیانها رخ نهفتند | ز رنج ماندگی تا روز خفتند | |
دگر روز آستان بوسان دویدند | به درگاه ملک صف بر کشیدند | |
همان چوگان و گوی آغاز کردند | همان نخجیر کردن ساز کردند | |
درین کردند ماهی عمر خود صرف | وزین حرفت نیفکندند یک حرف | |
ملک فرصت طلب میکرد بسیار | که با شیرین کند یک نکته بر کار | |
نیامد فرصتی با او پدیدش | که در بند توقف بد کلیدش | |
شبانگه کان شکر لب باز میگشت | همای عشق بی پرواز میگشت | |
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه | جمالت چشم دولت را نظر گاه | |
بیا تا بامدادان ز اول روز | شویم از گنبد پیروزه پیروز | |
میآریم و نشاط اندیشه گیریم | طرب سازیم و شادی پیشه گیریم | |
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر | نهایم ایمن ز دوران کهن سیر | |
چو میباید شدن زین دیر ناچار | نشاط از غم به و شادی ز تیمار | |
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش | زمین را بوسه داد و کرد شبخوش | |
ملک بر وعده ماه شبافروز | درین فکرت که فردا کی شود روز |