نظامی (خسرو و شیرین)/سخن گوینده پیر پارسی خوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) (سخن گوینده پیر پارسی خوان) از نظامی |
' |
سخن گوینده پیر پارسی خوان | چنین گفت از ملوک پارسی دان | |
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد | به پرسش کردن آن سرو آزاد | |
شب و روز انتظار یار میداشت | امید وعده دیدار میداشت | |
به شام و صبح اندر خدمت شاه | کمر میبست چون خورشید و چون ماه | |
چو تخت آرای شد طرف کلاهش | ز شادی تاج سر میخواند شاهش | |
گرامی بود بر چشم جهاندار | چنین تا چشم زخم افتاد در کار | |
که از پولاد کاری خصم خونریز | درم را سکه زد بر نام پرویز | |
به هر شهری فرستاد آن درم را | بشورانید از آن شاه عجم را | |
ز بیم سکه و نیروی شمشیر | هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر | |
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه | که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه | |
بر آن دلشد که لعبی چند سازد | بگیرد شاه نو را بند سازد | |
حسابی بر گرفت از روی تدبیر | نبود آگه ز بازیهای تقدیر | |
که نتوان راه خسرو را گرفتن | نه در عقده مه نو را گرفتن | |
چو هر کو راستی در دل پذیرد | جهان گیرد جهان او را نگیرد | |
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت | شه نو را به خلوت جست و دریافت | |
حکایت کرد کاختر در وبالست | ملک را با تو قصد گوشمالست | |
بباید زفت روزی چند ازین پیش | شتاب آوردن و بردن سر خویش | |
مگر کاین آتشت بیدود گردد | وبال اخترت مسعود گردد | |
چو خسرو دید کاشوب زمانه | هلاکش را همی سازد بهانه | |
به مشگو رفت پیش مشگ مویان | وصیت کرد با آن ماهرویان | |
که میخواهم خرامیدن به نخجیر | دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر | |
شما خندان و خرم دل نشینید | طرب سازید و روی غم نبینید | |
گر آید نار پستانی در این باغ | چو طاووسی نشسته بر پر زاغ | |
فرود آرید کان مهمان عزیز است | شما ماهید و خورشید آن کنیز است | |
بمانیدش که تا بیغم نشیند | طرب میسازد و شادی گزیند | |
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا | چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا | |
در آن صحرا که او خواهد بتازید | بهشتی روی را قصری بسازید | |
بدان صورت که دل دادش گوائی | خبر میداد از الهام خدائی | |
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد | سلیمان وار با جمعی پریزاد | |
زمین کن کوه خود را گرم کرده | سوی ارمن زمین را نرم کرده | |
ز بیم شاه میشد دل پر از درد | دو منزل را به یک منزل همی کرد | |
قضا را اسبشان در راه شد سست | در آن منزل که آن مه موی میشست | |
غلامان را بفرمود ایستادن | ستوران را علوفه برنهادن | |
تن تنها ز نزدیک غلامان | سوی آن مرغزار آمد خرامان | |
طوافی زد در آن فیروزه گلشن | میان گلشن آبی دید روشن | |
چو طاووسی عقابی باز بسته | تذروی بر لب کوثر نشسته | |
گیا را زیر نعل آهسته میسفت | در آن آهستگی آهسته میگفت | |
گر این بت جان بودی چه بودی | ور این اسب آن من بودی چه بودی | |
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه | به برج او فرود آیند ناگاه | |
بسا معشوق کاید مست بر در | سبل در دیده باشد خواب در سر | |
بسا دولت که آید بر گذرگاه | چو مرد آگه نباشد گم کند راه | |
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی | نظر ناگه در افتادش به ماهی | |
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید | که بیش آشفته شد تا بیشتر دید | |
عروسی دید چون ماهی مهیا | که باشد جای آن مه بر ثریا | |
نه ماه آیینهی سیماب داده | چو ماه نخشب از سیماب زاده | |
در آب نیلگون چون گل نشسته | پرندی نیلگون تا ناف بسته | |
همه چشمه ز جسم آن گل اندام | گل بادام و در گل مغز بادام | |
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟ | همان رونق در او از آب و از رنگ | |
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد | بنفشه بر سر گل دانه میکرد | |
اگر زلفش غلط میکرد کاری | که دارم در بن هر موی ماری | |
نهان با شاه میگفت از بنا گوش | که مولای توام هان حلقه در گوش | |
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج | به بازی زلف او چون مار بر گنج | |
فسونگر مار را نگرفته در مشت | گمان بردی که مار افسای را کشت | |
کلید از دست بستانبان فتاده | ز بستان نار پستان در گشاده | |
دلی کان نار شیرین کار دیده | ز حسرت گشته چون نار کفیده | |
بدان چشمه که جای ماه گشته | عجب بین کافتاب از راه گشته | |
چو بر فرق آب میانداخت از دست | فلک بر ماه مروارید می بست | |
تنش چون کوه برفین تاب میداد | ز حسرت شاه را برفاب میداد | |
شه از دیدار آن بلور دلکش | شده خورشید یعنی دل پر آتش | |
فشاند از دیده باران سحابی | که طالع شد قمر در برج آبی | |
سمنبر غافل از نظاره شاه | که سنبل بسته بد بر نرگسش راه | |
چو ماه آمد برون از ابر مشگین | به شاهنشه در آمد چشم شیرین | |
همائی دید بر پشت تذروی | به بالای خدنگی رسته سروی | |
ز شرم چشم او در چشمه آب | همی لرزی چون در چشمه مهتاب | |
جز این چاره ندید آن چشمه قند | که گیسو را چو شب بر مه پراکند | |
عبیر افشاند بر ماه شب افروز | به شب خورشید میپوشید در روز | |
سوادی بر تن سیمین زد از بیم | که خوش باشد سواد نقش بر سیم | |
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب | چنان چون زر در آمیزد به سیماب | |
ولی چون دید کز شیر شکاری | بهم در شد گوزن مرغزاری | |
زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر | که نبود شیر صیدافکن زبون گیر | |
به صبری کاورد فرهنگ در هوش | نشاند آن آتش جوشنده را جوش | |
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد | نظرگاهش دگر جائی طلب کرد | |
به گرد چشمه دل را دانه میکاشت | نظر جای دگر بیگانه میداشت | |
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند | دو تشنه کز دو آب آزار دیدند | |
همان را روز اول چشمه زد راه | همین از چشمهای افتاد در چاه | |
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت | به چشمه نرم گردد توشه سخت | |
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند | ز نرمیها به سختیها سپردند | |
نه بینی چشمهای کز آتش دل | ندارد تشنهای را پای در گل | |
نه خورشید جهان کاین چشمه خون | بدین کار است گردان گرد گردون | |
چو شه میکرد مه را پردهداری | که خاتون برد نتوان بیعماری | |
برون آمد پریرخ چون پری تیز | قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز | |
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد | که زد بر گرد من چون چرخ ناورد | |
شگفت آید مرا گر یار من نیست | دلم چون برد اگر دلدار من نیست | |
شنیدم لعل در لعل است کانش | اگر دلدار من شد کو نشانش | |
نبود آگه که شاهان جامه راه | دگرگونه کنند از بیم بدخواه | |
هوای دل رهش میزد که برخیز | گل خود را بدین شکر برآمیز | |
گر آن صورت بد این رخشنده جانست | خبر بود آن واین باری عیانست | |
دگر ره گفت از این ره روی برتاب | روا نبود نمازی در دو محراب | |
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان | دو صاحب را پرستش کرد نتوان | |
و گر هست این جوان آن نازنین شاه | نه جای پرسش است او را در این راه | |
مرا به کز درون پرده بیند | که بر بیپردگان گردی نشیند | |
هنوز از پرده بیرون نیست این کار | ز پرده چون برون آیم بیکبار | |
عقاب خویش را در پویه پر داد | ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد | |
تک از باد صبا پیشی گرفته | به جنبش با فلک خویشی گرفته | |
پری را میگرفت از گرم خیزی | به چشم دیو در میشد ز تیزی | |
پس از یک لحضه خسرو باز پس دید | به جز خود ناکسم گر هیچکس دید | |
ز هر سو کرد مرکب را روانه | نه دل دید و نه دلبر در میانه | |
فرود آمد بدان چشمه زمانی | ز هر سو جست از آن گوهرنشانی | |
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز | بدین زودی کجا رفت آن دلاویز | |
گهی سوی درختان دید گستاخ | که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ | |
گهی دیده به آب چشمه میشست | چو ماهی ماه را در آب میجست | |
زمانی پل بر آب چشم بستی | گهی بر آب چشمه پل شکستی | |
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی | در او غلطید چون در چشمه ماهی | |
چنان نالید کز بس نالش او | پشیمان شد سپهر از مالش او | |
مه و شبدیز را در باغ میجست | به چشمی باز و چشمی زاغ میجست | |
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر | که زاغی کرد بازش را گرو گیر | |
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ | جهان تاریک بروی چون پر زاغ | |
شده زاغ سیه باز سپیدش | درخت خار گشته مشک بیدش | |
ز بیدش گربه بید انجیر کرده | سرشگش تخم بید انجیر خورده | |
خمیده بیدش از سودای خورشید | بلی رسم است چوگان کردن از بید | |
بر آورد از جگر سوزنده آهی | که آتش در چو من مردم گیاهی | |
بهاری یافتم زو بر نخوردم | فراتی دیدم و لب تر نکردم | |
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ | کنون میبایدم بر دل زدن سنگ | |
گلی دیدم نچیدم بامدادش | دریغا چون شب آمد برد بادش | |
در آبی نرگسی دیدم شکفته | چو آبی خفته وز او آب خفته | |
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک | چرا سیماب گشت آن سرو چالاک | |
همائی بر سرم میداد سایه | سریرم را ز گردون کرد پایه | |
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم | چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم | |
نمد زینم نگردد خشک از این خون | بترزینم تبر زین چون بود چون | |
برون آمد گلی از چشمه آب | نمیگویم به بیداری که در خواب | |
کنون کان چشمه را با گل نه بینم | چو خار آن به که بر آتش نشینم | |
که فرمودم که روی از مه بگردان | چو بخت آمد به راهت ره بگردان | |
کدامین دیو طبعم را بر این داشت | که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت | |
همه جائی شکیبائی ستودست | جز این یکجا که صید از من ربودست | |
چو برق از جان چراغی برفروزم | شکیب خام را بر وی بسوزم | |
اگر من خوردمی زان چشمه آبی | نبایستی ز دل کردن کبابی | |
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود | که چون مالی بیابی زود خور زود | |
در این باغ از گل سرخ و گل زرد | پشیمانی نخورد آنکس که برخورد | |
من وزین پس جگر در خون کشیدن | ز دل پیکان غم بیرون کشیدن | |
زنم چندان طپانچه بر سر و روی | که یارب یاربی خیزد ز هر موی | |
مگر کاسودهتر گردم در این درد | تنور آتشم لختی سود سرد | |
ز بحر دیده چندان در ببارم | که جز گوهر نباشد در کنارم | |
کسی کاو را ز خون آماس خیزد | کی آسوده شود تا خون نریزد | |
زمانی گشت گرد چشمه نالان | به گریه دستها بر چشم مالان | |
زمانی بر زمین افتاد مدهوش | گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش | |
از آن سرو روان کز چنگ رفته | ز سروش آب و از گل رنگ رفته | |
سهی سروش فتاده بر سر خاک | شده لرزان چنان کز باد خاشاک | |
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود | کجا آخر قدمگاهش زمی بود | |
و گر بود او پری دشوار باشد | پری بر چشمهها بسیار باشد | |
به کس نتوان نمود این داوری را | که خسرو دوست میدارد پریرا | |
مرا زین کار کامی برنخیزد | پری پیوسته از مردم گریزد | |
به جفت مرغ آبی باز کی شد | پری با آدمی دمساز کی شد | |
سلیمانم بباید نام کردن | پس آنگاهی پری را رام کردن | |
ازین اندیشه لختی باز میگفت | حکایتهای دلپرداز میگفت | |
به نومیدی دل از دلخواه برداشت | به دارالملک ارمن راه برداشت |