نظامی (اقبال نامه)/دگر روز کز عطسهی آفتاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (دگر روز کز عطسهی آفتاب) از نظامی |
' |
دگر روز کز عطسهی آفتاب | دمیدند کافور بر مشک ناب | |
فرستاد شه تا به روشن ضمیر | فلاطون نهد خامه را بر حریر | |
نگارد یکی نامهی دلنواز | که خوانندگان را بود کارساز | |
به فرمان شه پیر دریا شکوه | جواهر برون ریخت از کان کوه | |
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش | نبشته چنین بود در دفترش | |
که باد افزون ز آسمان و زمین | ز ما آفریننده را آفرین | |
پس از آفرین کردن کردگار | بساط سخن کرد گوهر نگار | |
که شاه جهان از جهان برترست | جهان کان گوهر شد او گوهرست | |
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد | خطرناکی گوهر آرد به باد | |
نمودار اگر نیک اگر بد کند | باندازه گوهر خود کند | |
کمین گاه دزدان شد این مرحله | نشاید دراو رخت کردن یله | |
درین پاسگه هر که بیدار نیست | جهانبانی او را سزاوار نیست | |
جهانگیر چون سر برارد به میغ | به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ | |
همان تیغ مردان که خونریز شد | به تدبیر فرزانگان تیز شد | |
به روز و به شب بزم شاهنشهی | ز دانا نباید که باشد تهی | |
شه آن به که بر دانش آرد شتاب | نباید که بفریبدش خورد و خواب | |
دو آفت بود شاهرا هم نفس | که درویش را نیست آن دسترس | |
یک آفت ز طباخهی چرب دست | که شه را کند چرب و شیرین پرست | |
دگر آفت از جفت زیبا بود | کزو آرزو ناشکیبا بود | |
از این هردو شه را نباشد بهی | که آن برکند طبع و این تن تهی | |
نه بسیار کن شو نه بسیار خوار | کز آن سستی آید وزین ناگوار | |
جهان را که بینی چنین سرخ و زرد | بساطی فریبنده شد در نورد | |
جهان اژدهائیست معشوق نام | از آن کام نی جان براید ز کام | |
نگویم که دنیا نه از بهرماست | که هم شهری ما و هم شهر ماست | |
نباشیم از اینگونه دنیا پرست | که آریم خوانی به خونی به دست | |
نهادی که برداشت از خون کند | فروداشتی بی جگر چون کند | |
از این چار ترکیب آراسته | ز هر گوهری عاریت خواسته | |
عنان به که پیچیم ازان پیشتر | که ایشان زما باز پیچند سر | |
اگر آب در خاک عنبر شود | سرانجام گوهر به گوهر شود | |
خری آبکش بود خیکش درید | کری بنده غم خورد و خر میدوید | |
جهان خار در پشت و ما خارپشت | به هم لایقست این درشت آن درشت | |
دوبیوه بههم گفتگو ساختند | سخن را به طعنه درانداختند | |
یکی گفت کز زشتی روی او | نگردد کسی در جهان شوی تو | |
دگر گفت نیکو سخن راندهای | تو در خانه از نیکوئی ماندهای | |
چه خسبیم چندین بر این آستان | که با مرگ شد خواب همداستان | |
کسی کو نداند که در وقت خواب | دگر ره به بیداری آرد شتاب | |
ز خفتن چو مردن بود در هراس | که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس | |
درین ره جز این خواب خرگوش نیست | که خسبنده مرگ را هوش نیست | |
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب | شکیبا شدی دیده ناشکیب | |
مگر دیدی احوال نادیده را | پسندیده و ناپسندیده را | |
وز این بیهده داوری ساختن | زمانی براسودی از تاختن | |
چرا از پی یک شکم وار نان | گراینده باید به هر سو عنان | |
شتاب آوریدن به دریا و دشت | چرا چون به نانی بود بازگشت | |
شتابندگانی که صاحب دلند | طلبکار آسایش منزلند | |
گذارند گیتی همه زیر پای | هم آخر به آسایش آرند رای | |
همه رهروان پیش بینندگان | کنند آفرین بر نشینندگان | |
سلامت در اقلیم آسودگیست | کزین بگذری جمله بیهود گیست | |
چه باید درین آتش هفت جوش | به صید کبابی شدن سخت کوش | |
سرانجام هر باز کوشیدنی | بجز خوردنی نیست و پوشیدنی | |
چو پوشیدنی باشد و خوردنی | حسابی دگر هست ناکردنی | |
به دریا درآنکس که جان میکند | هم آنکس که در کوه کان میکند | |
کس از روزی خویش درنگذرد | به اندازه خویش روزی خورد | |
هوس بین که چندین هزار آدمی | نهند آز در جان و زر در زمی | |
زر آکن که او خاک بر زر کند | خورد خاک و هم خاک بر سر کند | |
جهان آن کسی راست کو در جهان | خورد توشهی راه با همرهان | |
ز کیسه به چربی برد بند را | دهد فربهی لاغری چند را | |
بیک جو که چربنده شد سنگ خام | بدان خشگیش چرب کردند نام | |
رهی در و برگی در آن راه نی | ز پایان منزل کس آگاه نی | |
نباید غنودن چنان بیخبر | که ناگاه سیلی درآید به سر | |
نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد | که تن ناتوان گردد و روی زرد | |
کجا عزم راه آورد راه جوی | نراند چو آشفتگان پوی پوی | |
نگهبان برانگیزد آن راه را | کند برخود ایمن گذرگاه را | |
شب و روز بیدار باشد به کار | که بر خفتگان ره زند روزگار | |
پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش | ندارد به گفتار بیگانه گوش | |
چو لشگرکشی باشدش ره شناس | ز دشواری ره ندارد هراس | |
گذر گر به هامون کند گر به کوه | پراکندگی ناورد در گروه | |
به موکب خرامد چو باران و برف | به هیبت نشیند چو دریای ژرف | |
زمین خیز آن بوم را یک دو مرد | به دست آرد و سیر دارد به خورد | |
وزیشان نهانی کند باز جست | که بی آب تخم از زمین برنرست | |
به آسانی آن کار گردد تمام | ز سختی نباید کشیدن لگام | |
چو آید ز یک سر سلامت پدید | سر چند کس را نباید برید | |
دران ره که دستی قویتر بود | زدن پای پیش آفت سر بود | |
نشاید دران داوری پی فشرد | که دعوی نشاید در او پیش برد | |
چو بر رشته کاری افتد گره | شکیبائی از جهد بیهوده به | |
همه کارها از فرو بستگی | گشاید ولیکن به آهستگی | |
فرو بستن کار در ره بود | گشایش در آن نیز ناگه بود | |
سخن گر چه شد گفته بر جای خویش | سخندانی شاه از این هست بیش | |
به هر جا که راند به نیک اختری | خرد خود کند شاه را رهبری | |
کسی را که یزدان بود کارساز | بود زادم و آدمی بی نیاز | |
دلی را که آرد فرشته درود | به اندیشهی کس نیاید فرود | |
اگر من به فرمان شاه جهان | مثالی نبشتم چو کارآگهان | |
نیاوردم الا پرستش بجای | که اقبال شد شاه را رهنمای | |
نشد خاطر شاه محتاج کس | خدا و خرد یاور شاه بس | |
خرد باد در نیک و بد یار او | خدا باد سازندهی کار او | |
خردمند چون نامه را کرد ساز | به شاه جهان داد و بردش نماز | |
دل شه ز بند غم آزاد گشت | از آن نامه نامور شاد گشت |