محتشم کاشانی (قصاید)/چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان) از محتشم کاشانی |
' |
چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان | صبا رسید و رسانید بوی روضهی جان | |
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه | که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان | |
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی | زیاده از دگران یافت دیدهی نگران | |
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید | فلک ز صولت آن پردههای گوش کران | |
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید | مواکب ظفر آثار شهریار جهان | |
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک | ولیعهد ابد انتساب خان زمان | |
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت | جلیل قدر فلک رتبهی رفیع مکان | |
ز رتبهی طاق میان هزار یکه سوار | ز جذبهی فرد میان هزار یکه جوان | |
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش | به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان | |
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر | دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان | |
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر | که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان | |
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه | بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان | |
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه | جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان | |
به مهرهی کمر کوه اگر اشاره کند | هزار مرحله ره در میان به نوک سنان | |
به زور خط شعاعی چنان شود سفته | که سر کن فیکون آشکار گردد از آن | |
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی | تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان | |
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند | به زور باد پر پشه پشت پیل دمان | |
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک | حواله گر بسرونش کند دوال عنان | |
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین | ستارهایست که با آفتاب کرده قران | |
به شرح حسن وفایش که شیوهی ابدیست | نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان | |
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است | که نخلهاش چمانند و سروهاش روان | |
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است | که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان | |
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی | که طعنه بر پریان میزنند آدمیان | |
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق | گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان | |
فکنده بود به جایی کمند نظم بلند | که مینمود از آن کوتهی کمند گمان | |
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش | زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان | |
بلیهای که بر او آسمان گماشته است | گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن | |
مگر امانی و آمالش از حمایت تو | روا شوند که یابد از آن بلیه امان | |
به کیمیای نظر گر مس وجودش را | توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان | |
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا | به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان | |
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر | مدام تا بود از شاه و شهریار نشان | |
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز | بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان |