محتشم کاشانی (قصاید)/دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن) از محتشم کاشانی |
' |
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن | به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان | |
چه صبح چهره نمایندهی هزار امید | که مشکل است بیانش به صدهزار زبان | |
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال | که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان | |
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین | حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان | |
گزیده نسخهی لطفاله لطف الله | که هست آینهی صنع صانع دیان | |
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال | گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان | |
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد | زری که سایل او را بریزد از دمان | |
یگانه صانع خیاط خانهی تقدیر | بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان | |
نهد به سجدهی او هفت عضو خود به زمین | به آسمان اگر ازشان او دهند نشان | |
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست | حرام در نظر عقل روزهی رمضان | |
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش | ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران | |
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر | هزار زه شنود گوش گوشههای کمان | |
چنان که خاک شناسد خراش تیشهی تیز | سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان | |
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین | زهی ز عظم تو شرمندهی وسعت امکان | |
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را | تبارکالله از الطاف خالق منان | |
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را | هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان | |
به خال چهرهی زنگی اگر نظر فکنی | شود ز مردمی انسان دیدهی انسان | |
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة | تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان | |
جهان مدار از بس که شرمسار تو را | به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران | |
بزرگوارا از بس به زیر بار توام | ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان | |
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح | ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان | |
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح | وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان | |
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند | چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان | |
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما | به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن | |
تو آن بزرگ عطایی که در نظم مرا | ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان | |
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را | هزار سال بود ملک عمرت آبادان | |
منم کهن بلدی در کمال ویرانی | تو گنج عالم ویران یگانه ایران | |
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی | که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران | |
غلام بی به دلت محتشم که از افلاس | کنون تخلص او مفلسی است در دیوان | |
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده | علاج مابقی از حکمت تو هست آسان | |
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد | کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان | |
امیدوار چنانم که دولت ابدی | ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان |