محتشم کاشانی (قصاید)/در نسبت است خسرو شاهان نامدار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (در نسبت است خسرو شاهان نامدار) از محتشم کاشانی |
' |
در نسبت است خسرو شاهان نامدار | فرهاد بیک معتمد شاه کامکار | |
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه | نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار | |
زور آور بلند سنان قوی کمند | شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار | |
رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب | صد دست از نظارهی حربش رود به کار | |
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود | بحر از کفش برآورد انگشت زینهار | |
کوه وجود خصم ز باد عمود او | چون بیستون ز تیشهی فرهاد شد غبار | |
در گوی باختن نبود دور اگر کند | گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار | |
گر در مقام تربیت ذرهای شود | در دم رساندش به فلک آفتابوار | |
ور التفات تقویت پشهای کند | خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار | |
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر | بر خصم کارزار کند روزگار زار | |
ای شهسوار عرصهی قدرت که ایزدت | بر هرچه اختیار کنی داده اختیار | |
دارم حکایتی به تو از دور آسمان | دارم شکایتی به تو از جور روزگار | |
سی سال شد که از پی هم میکنم روان | از نظم تحفهها بدر شاه شهریار | |
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه میرسد | بیش از دو ماه یا سه نمیآیدم به کار | |
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست | ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار | |
حالا که بیهدایت تدبیر همرهان | یعنی به همعنانی تقدیر کردگار | |
فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود | وز بیستون زحمتم آورد بر کنار | |
دارم امید آن که بود ز التفات او | در یک رهم تردد و بر یک درم قرار | |
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم | بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار | |
وانعام اولین که بامداد او بود | ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار | |
وان لافها که من زدهام از حمایتش | بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار | |
وین پا که من برای امیدش نهادهام | دست مرا به سر ننهد ناامیدوار | |
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح | کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار | |
حاصل که همعنانی همت نموده چست | بر توسن مراد به لطفم کند سوار | |
ای هادی طریق مراد از قضا شبی | بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار | |
کانروز گرد راه پیام آوری برون | وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار | |
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت | وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار | |
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو | نظم تو گوهریست سرانش در انتظار | |
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق | هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار | |
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش | در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار | |
یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش | شهزادهی قدر خطر صاحب اقتدار | |
امید محتشم که بماند مدار دهر | بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار |