محتشم کاشانی (قصاید)/بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (قصاید) (بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان) از محتشم کاشانی |
' |
بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان | تا به میان زد قضا دامن آخر زمان | |
در طبقات ملوک پادشهی برگزید | تیغ زن و صفشکن شیردل و نوجوان | |
خوانده ز آیندگی خطبهی پایندگی | بسته ز پایندگی راه بر آیندگان | |
خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری | ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان | |
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت | منت هم نامیش حمزهی صاحبقران | |
آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق | ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان | |
فرش نگارندهاش چهرهی حور پری | سده فشارندهاش جبههی خاقان و خان | |
ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش | صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان | |
وانکه چو شد دهر را واسطهی دفع شر | گشت قوی خلق را رابطهی جسم و جان | |
میوه چش باغ او ذائقهی حسن و ناز | نازکش داغ او ناصیهی انس و جان | |
رشحهی فیضش کشد زر ز مسامات ارض | تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان | |
حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز | باز تواند گرفت مال صعود از دخان | |
نال قلم گر شود از کف حفظش علم | چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان | |
موی اگر پل شود در کنف حفظ وی | تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان | |
بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش | آبله بر فرق سر یافته از فرقدان | |
تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار | بر کنفش شد کهن غاشیهی کهکشان | |
گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی | پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان | |
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب میشود | میرسد از رهروان هرچه بر آن آستان | |
حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید | سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران | |
بگذرد از خارهتیر گرچه در اثنای کار | نرم کند مشت او مهرهی پشت کمان | |
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد | با کرم حیدری همت او توامان | |
ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل | وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان | |
از تو که سر تا قدم شعلهی سوزندهای | نایرهی مرکز فتاد دایرهی عظم و شان | |
شیهه شبدیز تو سینهی رستم خراش | نیزهی خون ریز تو آتش جرات نشان | |
نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب | شد به کتان هم مزاج پردهی راز نهان | |
از اثر نار بغض یافته مانند مار | خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان | |
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار | سایه به چرخ افکند پایهی کوه گران | |
عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد | سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان | |
چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ | با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان | |
گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار | پای صبا را نخست رعشه کند تاروان | |
تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت | قدرت پروردگار کاستش اندر مکان | |
زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع | تنگ فضایی بدی بر تو فضای جهان | |
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد | آید از اقبال تو کار سنان از بنان | |
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا | هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان | |
آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو | منکر شان تو را ساخته خاطر نشان | |
ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج | غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران | |
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو | صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان | |
گر به زمین بسپری نعل سمند جلال | آینه دانی شود سربه سر این خاکدان | |
بارهی خورشید را هر سحری میکنند | بر زبر چرخ زین تا کشیاش زیر ران | |
لیک به روی زمین از حرکات سریع | داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران | |
شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک | عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان | |
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب | بر کفل اندازدش سایهی دوال عنان | |
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت | بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان | |
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند | طعنه به بال ملک دامن بر گستوان | |
گر بکند کام خویش تنگ به حیلتگری | باشد از امکان برون تاختنش بر مکان | |
کاسهی سمش هزار کاسهی سر بشکند | بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان | |
نیک توان یافتن صنعت او در یورش | لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان | |
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس | بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن | |
بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی | بر شمرد بحر را در ره هندوستان | |
خلقه حاتم کند مس سراپای وی | مرد برو گر زند هی ز پی امتحان | |
با کفل همچو کوه دانهی تسبیح را | رشته شود وقت کار آن فرس کاروان | |
باد ز پسماندگی پیش فتد هم گهی | گرد جهان گر بود در عقب او دوان | |
در ره باریک کرد پویهی او بیرواج | کار رسن با زر ابر زیر ریسمان | |
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش | از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان | |
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا | یافته حسن زمین کام صبا را گران | |
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین | گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران | |
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار | توسن فربه سرین تازی لاغر میان | |
من که زبان جهان در ازلم شد لقب | در صفتش خویش را یافتم الکن زبان | |
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا | گرچه درین دولتست محتشم از مادحان | |
لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال | کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان | |
پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا | حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان | |
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون | ختم کند بر دعا کلک مطول بیان | |
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر | دست به دست از ملوک ای شه کشورستان | |
از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو | کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان |