محتشم کاشانی (ترجیع بند)/باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (ترجیع بند) (باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید) از محتشم کاشانی |
' |
باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید | کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید | |
باز آتشی فتاد به عالم که دود آن | از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید | |
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان | طوفان آن به منظرهی لامکان رسید | |
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند | سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید | |
بالا گرفت نوحهپر وحشتی کز آن | غوغا به سقف غرفهی بالاییان رسید | |
هر نالهای که نوحه گر از دل به لب رساند | در بحر و بر بگوش انس و جان رسید | |
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه | کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید | |
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه | وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه | |
افغان که بهترین گل این بوستان نماند | رخشان چراغ دیدهی خلق جهان نماند | |
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب | از تند باد مرگ درین دودمان نماند | |
نخلی که در حدیقهی جنت به دل نداشت | از دوستان برید و درین بوستان نماند | |
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک | در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند | |
روئی که کارنامهی نقاش صنع بود | پردر نظاره گاه تماشاییان نماند | |
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانهای | گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند | |
جسمی که بار پیرهن از ناز میکشید | بروی چه بارها که ز خاک گران نماند | |
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد | خشت لحد مقابله با آفتاب کرد | |
افسوس کاختر فلک عزت و جلال | زود از افق رسید به منزلگه زوال | |
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ | شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال | |
سروی که در حدیقهی جان بود متصل | با خاک در مغاک لحد یافت اتصال | |
گل جامه میدرد که چه نخلی ز ظلم کند | بیاعتدالی اجل باغ اعتدال | |
مه سینه میکند که چه پاینده اختری | از دستبرد حادثه افتاد در وبال | |
از بس که در بسیط زمین بود بیعدیل | وز بس که در بساط زمان بود بیهمال | |
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او | سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال | |
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب | القاب میرزای محمد قلی لقب | |
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین | میشود بر نشان کف پای او جبین | |
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او | در هم شکست رونق صورتگران چین | |
غالب شریک حسن که میکرد دم به دم | جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین | |
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا | دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین | |
واحسرتا که گنج گران مایهای چنان | با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین | |
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند | خاک لحد به آن تن و اندام نازنین | |
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور | افغان کز انتقام کشیهای شخص کین | |
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد | کام نهنگ را تن یونس نواله شد | |
روز حیات او چو رسید از اجل به شام | بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام | |
در قصد او که جان جهانش طفیل بود | تیغ اجل چگونه برون آید از نیام | |
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق | در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام | |
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید | آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام | |
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ | صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام | |
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد | وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام | |
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت | در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام | |
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد | مرغ خیالت از قفس دل پریده باد | |
کس نام مرگ او به کدامین زبان برد | عقل این متاع را به کدامین دکان برد | |
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش | هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد | |
احرام بسته هر که اسباب این عزا | بردارد از زمین و به هفت آسمان برد | |
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام | روزی اگر به این عمل خود گمان برد | |
خون بارد از سحاب اگر در عزای او | آب از محیط چشم مصیبت کشان برد | |
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم | کوره به شاهباز بلند آشیان برد | |
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر | گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد | |
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت | رعنا سوار عرصهی حسن از میان برفت | |
یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن | درهای مغفرت به رخش جمله باز کن | |
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان | کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن | |
کوتاه شد چو رشتهی عمرش ز تاب مرگ | از طول لطف مدت عیشش دراز کن | |
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود | قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن | |
از فیضهای اخرویش کامیاب ساز | وز آرزوی دنیویش بینیاز کن | |
اینجا اگر به سروری افراختی سرش | آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن | |
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر | واسباب قدر او طلب از کار ساز کن | |
یارب به عزت تو که این نخل نوجوان | از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان |