مثنوی معنوی/وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر ششم مثنوی (وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند) از مولوی |
' |
چون امیران از حسد جوشان شدند | عاقبت بر شاه خود طعنه زدند | |
کین ایاز تو ندارد سی خرد | جامگی سی امیر او چون خورد | |
شاه بیرون رفت با آن سی امیر | سوی صحرا و کهستان صیدگیر | |
کاروانی دید از دور آن ملک | گفت امیری را برو ای متفک | |
رو بپرس آن کاروان را بر رصد | کز کدامین شهر اندر میرسد | |
رفت و پرسید و بیامد که ز ری | گفت عزمش تا کجا درماند وی | |
دیگری را گفت رو ای بوالعلا | باز پرس از کاروان که تا کجا | |
رفت و آمد گفت تا سوی یمن | گفت رختش چیست هان ای موتمن | |
ماند حیران گفت با میری دگر | که برو وا پرس رخت آن نفر | |
باز آمد گفت از هر جنس هست | اغلب آن کاسههای رازیست | |
گفت کی بیرون شدند از شهر ری | ماند حیران آن امیر سست پی | |
همچنین تا سی امیر و بیشتر | سسترای و ناقص اندر کر و فر | |
گفت امیران را که من روزی جدا | امتحان کردم ایاز خویش را | |
که بپرس از کاروان تا از کجاست | او برفت این جمله وا پرسید راست | |
بیوصیت بیاشارت یک به یک | حالشان دریافت بی ریبی و شک | |
هر چه زین سی میر اندر سی مقام | کشف شد زو آن به یکدم شد تمام |