مثنوی معنوی/هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالممنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالممنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست) از مولوی |
' |
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش | پاک برخیزی تو از مجهود خویش | |
آب بارانست ما را در سبو | ملکت و سرمایه و اسباب تو | |
این سبوی آب را بردار و رو | هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو | |
گو که ما را غیر این اسباب نیست | در مفازه هیچ به زین آب نیست | |
گر خزینهش پر متاع فاخرست | این چنین آبش نباشد نادرست | |
چیست آن کوزه تن محصور ما | اندرو آب حواس شور ما | |
ای خداوند این خم و کوزهی مرا | در پذیر از فضل الله اشتری | |
کوزهای با پنج لولهی پنج حس | پاک دار این آب را از هر نجس | |
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر | تا بگیرد کوزهی من خوی بحر | |
تا چو هدیه پیش سلطانش بری | پاک بیند باشدش شه مشتری | |
بینهایت گردد آبش بعد از آن | پر شود از کوزهی من صد جهان | |
لولهها بر بند و پر دارش ز خم | گفت غضوا عن هوا ابصارکم | |
ریش او پر باد کین هدیه کراست | لایق چون او شهی اینست راست | |
زن نمیدانست کانجا برگذر | هست جاری دجلهای همچون شکر | |
در میان شهر چون دریا روان | پر ز کشتیها و شست ماهیان | |
رو بر سلطان و کار و بار بین | حس تجری تحتها الانهار بین | |
این چنین حسها و ادراکات ما | قطرهای باشد در آن نهر صفا |