مثنوی معنوی/مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم) از مولوی |
' |
پیش از عثمان یکی نساخ بود | کو به نسخ وحی جدی مینمود | |
چون نبی از وحی فرمودی سبق | او همان را وا نبشتی بر ورق | |
پرتو آن وحی بر وی تافتی | او درون خویش حکمت یافتی | |
عین آن حکمت بفرمودی رسول | زین قدر گمراه شد آن بوالفضول | |
کانچ میگوید رسول مستنیر | مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر | |
پرتو اندیشهاش زد بر رسول | قهر حق آورد بر جانش نزول | |
هم ز نساخی بر آمد هم ز دین | شد عدو مصطفی و دین بکین | |
مصطفی فرمود کای گبر عنود | چون سیه گشتی اگر نور از تو بود | |
گر تو ینبوع الهی بودیی | این چنین آب سیه نگشودیی | |
تا که ناموسش به پیش این و آن | نشکند بر بست این او را دهان | |
اندرون میسوختش هم زین سبب | توبه کردن مینیارست این عجب | |
آه میکرد و نبودش آه سود | چون در آمد تیغ و سر را در ربود | |
کرده حق ناموس را صد من حدید | ای بسا بسته به بند ناپدید | |
کبر و کفر آن سان ببست آن راه را | که نیارد کرد ظاهر آه را | |
گفت اغلالا فهم به مقمحون | نیست آن اغلال بر ما از برون | |
خلفهم سدا فاغشیناهم | مینبیند بند را پیش و پس او | |
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست | او نمیداند که آن سد قضاست | |
شاهد تو سد روی شاهدست | مرشد تو سد گفت مرشدست | |
ای بسا کفار را سودای دین | بندشان ناموس و کبر آن و این | |
بند پنهان لیک از آهن بتر | بند آهن را کند پاره تبر | |
بند آهن را توان کردن جدا | بند غیبی را نداند کس دوا | |
مرد را زنبور اگر نیشی زند | طبع او آن لحظه بر دفعی تند | |
زخم نیش اما چو از هستی تست | غم قوی باشد نگردد درد سست | |
شرح این از سینه بیرون میجهد | لیک میترسم که نومیدی دهد | |
نی مشو نومید و خود را شاد کن | پیش آن فریادرس فریاد کن | |
کای محب عفو از ما عفو کن | ای طبیب رنج ناسور کهن | |
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد | خود مبین تا بر نیارد از تو گرد | |
ای برادر بر تو حکمت جاریهست | آن ز ابدالست و بر تو عاریهست | |
گرچه در خود خانه نوری یافتست | آن ز همسایهی منور تافتست | |
شکر کن غره مشو بینی مکن | گوش دار و هیچ خودبینی مکن | |
صد دریغ و درد کین عاریتی | امتان را دور کرد از امتی | |
من غلام آن که او در هر رباط | خویش را واصل نداند بر سماط | |
بس رباطی که بباید ترک کرد | تا به مسکن در رسد یک روز مرد | |
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست | پرتو عاریت آتشزنیست | |
گر شود پر نور روزن یا سرا | تو مدان روشن مگر خورشید را | |
هر در و دیوار گوید روشنم | پرتو غیری ندارم این منم | |
پس بگوید آفتاب ای نارشید | چونک من غارب شوم آید پدید | |
سبزهها گویند ما سبز از خودیم | شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم | |
فصل تابستان بگوید ای امم | خویش را بینید چون من بگذرم | |
تن همینازد به خوبی و جمال | روح پنهان کرده فر و پر و بال | |
گویدش ای مزبله تو کیستی | یک دو روز از پرتو من زیستی | |
غنج و نازت مینگنجد در جهان | باش تا که من شوم از تو جهان | |
گرمدارانت ترا گوری کنند | طعمهی ماران و مورانت کنند | |
بینی از گند تو گیرد آن کسی | کو به پیش تو همیمردی بسی | |
پرتو روحست نطق و چشم و گوش | پرتو آتش بود در آب جوش | |
آنچنانک پرتو جان بر تنست | پرتو ابدال بر جان منست | |
جان جان چو واکشد پا را ز جان | جان چنان گردد که بیجان تن بدان | |
سر از آن رو مینهم من بر زمین | تا گواه من بود در روز دین | |
یوم دین که زلزلت زلزالها | این زمین باشد گواه حالها | |
گو تحدث جهرة اخبارها | در سخن آید زمین و خارهها | |
فلسفی منکر شود در فکر و ظن | گو برو سر را بر آن دیوار زن | |
نطق آب و نطق خاک و نطق گل | هست محسوس حواس اهل دل | |
فلسفی کو منکر حنانه است | از حواس اولیا بیگانه است | |
گوید او که پرتو سودای خلق | بس خیالات آورد در رای خلق | |
بلک عکس آن فساد و کفر او | این خیال منکری را زد برو | |
فلسفی مر دیو را منکر شود | در همان دم سخرهی دیوی بود | |
گر ندیدی دیو را خود را ببین | بی جنون نبود کبودی بر جبین | |
هر که را در دل شک و پیچانیست | در جهان او فلسفی پنهانیست | |
مینماید اعتقاد و گاه گاه | آن رگ فلسف کند رویش سیاه | |
الحذر ای ممنان کان در شماست | در شما بس عالم بیمنتهاست | |
جمله هفتاد و دو ملت در توست | وه که روزی آن بر آرد از تو دست | |
هر که او را برگ آن ایمان بود | همچو برگ از بیم این لرزان بود | |
بر بلیس و دیو زان خندیدهای | که تو خود را نیک مردم دیدهای | |
چون کند جان بازگونه پوستین | چند وا ویلی بر آید ز اهل دین | |
بر دکان هر زرنما خندان شدست | زانک سنگ امتحان پنهان شدست | |
پردهای ستار از ما بر مگیر | باش اندر امتحان ما را مجیر | |
قلب پهلو میزند با زر به شب | انتظار روز میدارد ذهب | |
با زبان حال زر گوید که باش | ای مزور تا بر آید روز فاش | |
صد هزاران سال ابلیس لعین | بود ز ابدال و امیر الممنین | |
پنجه زد با آدم از نازی که داشت | گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت |