مثنوی معنوی/قصهی خورندگان پیلبچه از حرص و ترک نصیحت ناصح
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (قصهی خورندگان پیلبچه از حرص و ترک نصیحت ناصح) از مولوی |
' |
آن شنیدی تو که در هندوستان | دید دانایی گروهی دوستان | |
گرسنه مانده شده بیبرگ و عور | میرسیدند از سفر از راه دور | |
مهر داناییش جوشید و بگفت | خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت | |
گفت دانم کز تجوع وز خلا | جمع آمد رنجتان زین کربلا | |
لیک الله الله ای قوم جلیل | تا نباشد خوردتان فرزند پیل | |
پیل هست این سو که اکنون میروید | پیلزاده مشکرید و بشنوید | |
پیلبچگانند اندر راهتان | صید ایشان هست بس دلخواهتان | |
بس ضعیفاند و لطیف و بس سمین | لیک مادر هست طالب در کمین | |
از پی فرزند صد فرسنگ راه | او بگردد در حنین و آه آه | |
آتش و دود آید از خرطوم او | الحذر زان کودک مرحوم او | |
اولیا اطفال حقاند ای پسر | غایبی و حاضری بس با خبر | |
غایبی مندیش از نقصانشان | کو کشد کین از برای جانشان | |
گفت اطفال مناند این اولیا | در غریبی فرد از کار و کیا | |
از برای امتحان خوار و یتیم | لیک اندر سر منم یار و ندیم | |
پشتدار جمله عصمتهای من | گوییا هستند خود اجزای من | |
هان و هان این دلقپوشان مناند | صد هزار اندر هزار و یک تناند | |
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر | موسیی فرعون را زیر و زبر | |
ورنه کی کردی به یک نفرین بد | نوح شرق و غرب را غرقاب خود | |
بر نکندی یک دعای لوط راد | جمله شهرستانشان را بی مراد | |
گشت شهرستان چون فردوسشان | دجلهی آب سیه رو بین نشان | |
سوی شامست این نشان و این خبر | در ره قدسش ببینی در گذر | |
صد هزاران ز انبیای حقپرست | خود بهر قرنی سیاستها بدست | |
گر بگویم وین بیان افزون شود | خود جگر چه بود که کهها خون شود | |
خون شود کهها و باز آن بفسرد | تو نبینی خون شدن کوری و رد | |
طرفه کوری دوربین تیزچشم | لیک از اشتر نبیند غیر پشم | |
مو بمو بیند ز صرفه حرص انس | رقص بی مقصود دارد همچو خرس | |
رقص آنجا کن که خود را بشکنی | پنبه را از ریش شهوت بر کنی | |
رقص و جولان بر سر میدان کنند | رقص اندر خون خود مردان کنند | |
چون رهند از دست خود دستی زنند | چون جهند از نقص خود رقصی کنند | |
مطربانشان از درون دف میزنند | بحرها در شورشان کف میزنند | |
تو نبینی لیک بهر گوششان | برگها بر شاخها هم کفزنان | |
تو نبینی برگها را کف زدن | گوش دل باید نه این گوش بدن | |
گوش سر بر بند از هزل و دروغ | تا ببینی شهر جان با فروغ | |
سر کشد گوش محمد در سخن | کش بگوید در نبی حق هو اذن | |
سر به سر گوشست و چشم است این نبی | تازه زو ما مرضعست او ما صبی | |
این سخن پایان ندارد باز ران | سوی اهل پیل و بر آغاز ران |