مثنوی معنوی/دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست) از مولوی |
' |
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف | حکم داری تیغ برکش از غلاف | |
هرچه گویی من ترا فرمان برم | در بد و نیک آمد آن ننگرم | |
در وجود تو شوم من منعدم | چون محبم حب یعمی و یصم | |
گفت زن آهنگ برم میکنی | یا بحیلت کشف سرم میکنی | |
گفت والله عالم السر الخفی | کافرید از خاک آدم را صفی | |
در سه گز قالب که دادش وا نمود | هر چه در الواح و در ارواح بود | |
تا ابد هرچه بود او پیش پیش | درس کرد از علم الاسماء خویش | |
تا ملک بیخود شد از تدریس او | قدس دیگر یافت از تقدیس او | |
آن گشادیشان کز آدم رو نمود | در گشاد آسمانهاشان نبود | |
در فراخی عرصهی آن پاک جان | تنگ آمد عرصهی هفت آسمان | |
گفت پیغامبر که حق فرموده است | من نگنجم هیچ در بالا و پست | |
در زمین و آسمان و عرش نیز | من نگنجم این یقین دان ای عزیز | |
در دل ممن بگنجم ای عجب | گر مرا جویی در آن دلها طلب | |
گفت ادخل فی عبادی تلتقی | جنة من رویتی یا متقی | |
عرش با آن نور با پهنای خویش | چون بدید آن را برفت از جای خویش | |
خود بزرگی عرش باشد بس مدید | لیک صورت کیست چون معنی رسید | |
هر ملک میگفت ما را پیش ازین | الفتی میبود بر روی زمین | |
تخم خدمت بر زمین میکاشتیم | زان تعلق ما عجب میداشتیم | |
کین تعلق چیست با این خاکمان | چون سرشت ما بدست از آسمان | |
الف ما انوار با ظلمات چیست | چون تواند نور با ظلمات زیست | |
آدما آن الف از بوی تو بود | زانک جسمت را زمین بد تار و پود | |
جسم خاکت را ازینجا بافتند | نور پاکت را درینجا یافتند | |
این که جان ما ز روحت یافتست | پیش پیش از خاک آن میتافتست | |
در زمین بودیم و غافل از زمین | غافل از گنجی که در وی بد دفین | |
چون سفر فرمود ما را زان مقام | تلخ شد ما را از آن تحویل کام | |
تا که حجتها همی گفتیم ما | که به جای ما کی آید ای خدا | |
نور این تسبیح و این تهلیل را | میفروشی بهر قال و قیل را | |
حکم حق گسترد بهر ما بساط | که بگویید ازطریق انبساط | |
هرچه آید بر زبانتان بیحذر | همچو طفلان یگانه با پدر | |
زانک این دمها چه گر نالایقست | رحمت من بر غضب هم سابقست | |
از پی اظهار این سبق ای ملک | در تو بنهم داعیهی اشکال و شک | |
تا بگویی و نگیرم بر تو من | منکر حلمم نیارد دم زدن | |
صد پدر صد مادر اندر حلم ما | هر نفس زاید در افتد در فنا | |
حلم ایشان کف بحر حلم ماست | کف رود آید ولی دریا بجاست | |
خود چه گویم پیش آن در این صدف | نیست الا کف کف کف کف | |
حق آن کف حق آن دریای صاف | کامتحانی نیست این گفت و نه لاف | |
از سر مهر و صفا است و خضوع | حق آنکس که بدو دارم رجوع | |
گر بپیشت امتحانست این هوس | امتحان را امتحان کن یک نفس | |
سر مپوشان تا پدید آید سرم | امر کن تو هر چه بر وی قادرم | |
دل مپوشان تا پدید آید دلم | تا قبول آرم هر آنچ قابلم | |
چون کنم در دست من چه چاره است | درنگر تا جان من چه کاره است |