مثنوی معنوی/در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن) از مولوی |
' |
اندر آمد در بخارا شادمان | پیش معشوق خود و دارالامان | |
همچو آن مستی که پرد بر اثیر | مه کنارش گیرد و گوید که گیر | |
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز | پیش از پیدا شدن منشین گریز | |
که ترا میجوید آن شه خشمگین | تا کشد از جان تو ده ساله کین | |
الله الله درمیا در خون خویش | تکیه کم کن بر دم و افسون خویش | |
شحنهی صدر جهان بودی و راد | معتمد بودی مهندس اوستاد | |
غدو کردی وز جزا بگریختی | رسته بودی باز چون آویختی | |
از بلا بگریختی با صد حیل | ابلهی آوردت اینجا یا اجل | |
ای که عقلت بر عطارد دق کند | عقل و عاقل را قضا احمق کند | |
نحس خرگوشی که باشد شیرجو | زیرکی و عقل و چالاکیت کو | |
هست صد چندین فسونهای قضا | گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا | |
صد ره و مخلص بود از چپ و راست | از قضا بسته شود کو اژدهاست |