مثنوی معنوی/داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان) از مولوی |
' |
گفت پیغامبر که نفحتهای حق | اندرین ایام میآرد سبق | |
گوش و هش دارید این اوقات را | در ربایید این چنین نفحات را | |
نفحه آمد مر شما را دید و رفت | هر که را میخواست جان بخشید و رفت | |
نفحهی دیگر رسید آگاه باش | تا ازین هم وانمانی خواجهتاش | |
جان آتش یافت زو آتش کشی | جان مرده یافت از وی جنبشی | |
جان ناری یافت از وی انطفا | مرده پوشید از بقای او قبا | |
تازگی و جنبش طوبیست این | همچو جنبشهای حیوان نیست این | |
گر در افتد در زمین و آسمان | زهرههاشان آب گردد در زمان | |
خود ز بیم این دم بیمنتها | باز خوان فابین ان یحملنها | |
ورنه خود اشفقن منها چون بدی | گرنه از بیمش دل که خون شدی | |
دوش دیگر لون این میداد دست | لقمهی چندی درآمد ره ببست | |
بهر لقمه گشته لقمانی گرو | وقت لقمانست ای لقمه برو | |
از هوای لقمهی این خارخار | از کف لقمان همی جویید خار | |
در کف او خار و سایهش نیز نیست | لیکتان از حرص آن تمییز نیست | |
خار دان آن را که خرما دیدهای | زانک بس نان کور و بس نادیدهای | |
جان لقمان که گلستان خداست | پای جانش خستهی خاری چراست | |
اشتر آمد این وجود خارخوار | مصطفیزادی برین اشتر سوار | |
اشترا تنگ گلی بر پشت تست | کز نسیمش در تو صد گلزار رست | |
میل تو سوی مغیلانست و ریگ | تا چه گل چینی ز خار مردریگ | |
ای بگشته زین طلب از کو بکو | چند گویی کین گلستان کو و کو | |
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی | چشم تاریکست جولان چون کنی | |
آدمی کو مینگنجد در جهان | در سر خاری همی گردد نهان | |
مصطفی آمد که سازد همدمی | کلمینی یا حمیرا کلمی | |
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل | تا ز نعل تو شود این کوه لعل | |
این حمیرا لفظ تانیشست و جان | نام تانیثش نهند این تازیان | |
لیک از تانیث جان را باک نیست | روح را با مرد و زن اشراک نیست | |
از منث وز مذکر برترست | این نی آن جانست کز خشک و ترست | |
این نه آن جانست کافزاید ز نان | یا گهی باشد چنین گاهی چنان | |
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی | بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی | |
چون تو شیرین از شکر باشی بود | کان شکر گاهی ز تو غایب شود | |
چون شکر گردی ز تاثیر وفا | پس شکر کی از شکر باشد جدا | |
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق | عقل آنجا گم شود گم ای رفیق | |
عقل جزوی عشق را منکر بود | گرچه بنماید که صاحبسر بود | |
زیرک و داناست اما نیست نیست | تا فرشته لا نشد آهرمنیست | |
او بقول و فعل یار ما بود | چون بحکم حال آیی لا بود | |
لا بود چون او نشد از هست نیست | چونک طوعا لا نشد کرها بسیست | |
جان کمالست و ندای او کمال | مصطفی گویان ارحنا یا بلال | |
ای بلال افراز بانگ سلسلت | زان دمی کاندر دمیدم در دلت | |
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت | هوش اهل آسمان بیهوش گشت | |
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت | شد نمازش از شب تعریس فوت | |
سر از آن خواب مبارک بر نداشت | تا نماز صبحدم آمد بچاشت | |
در شب تعریس پیش آن عروس | یافت جان پاک ایشان دستبوس | |
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر | گر عروسش خواندهام عیبی مگیر | |
از ملولی یار خامش کردمی | گر همو مهلت بدادی یکدمی | |
لیک میگوید بگو هین عیب نیست | جز تقاضای قضای غیب نیست | |
عیب باشد کو نبیند جز که عیب | عیب کی بیند روان پاک غیب | |
عیب شد نسبت به مخلوق جهول | نی به نسبت با خداوند قبول | |
کفر هم نسبت به خالق حکمتست | چون به ما نسبت کنی کفر آفتست | |
ور یکی عیبی بود با صد حیات | بر مثال چوب باشد در نبات | |
در ترازو هر دو را یکسان کشند | زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند | |
پس بزرگان این نگفتند از گزاف | جسم پاکان عین جان افتاد صاف | |
گفتشان و نفسشان و نقششان | جمله جان مطلق آمد بی نشان | |
جان دشمندارشان جسمست صرف | چون زیاد از نرد او اسمست صرف | |
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد | وین نمک اندر شد و کل پاک شد | |
آن نمک کز وی محمد املحست | زان حدیث با نمک او افصحست | |
این نمک باقیست از میراث او | با توند آن وارثان او بجو | |
پیش تو شسته ترا خود پیش کو | پیش هستت جان پیشاندیش کو | |
گر تو خود را پیش و پس داری گمان | بستهی جسمی و محرومی ز جان | |
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست | بیجهتها ذات جان روشنست | |
برگشا از نور پاک شه نظر | تا نپنداری تو چون کوتهنظر | |
که همینی در غم و شادی و بس | ای عدم کو مر عدم را پیش و پس | |
روز بارانست میرو تا به شب | نه ازین باران از آن باران رب |