مثنوی معنوی/جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنت راهی باشد کوفتهی اقدام انبیا علیهمالسلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم بچه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر میشمرد) از مولوی |
' |
گفت ممن بشنو ای جبری خطاب | آن خود گفتی نک آوردم جواب | |
بازی خود دیدی ای شطرنجباز | بازی خصمت ببین پهن و دراز | |
نامهی عذر خودت بر خواندی | نامهی سنی بخوان چه ماندی | |
نکته گفتی جبریانه در قضا | سر آن بشنو ز من در ماجرا | |
اختیاری هست ما را بیگمان | حس را منکر نتانی شد عیان | |
سنگ را هرگز بگوید کس بیا | از کلوخی کس کجا جوید وفا | |
آدمی را کس نگوید هین بپر | یا بیا ای کور تو در من نگر | |
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج | کی نهد بر کس حرج رب الفرج | |
کس نگوید سنگ را دیر آمدی | یا که چوبا تو چرا بر من زدی | |
این چنین واجستها مجبور را | کس بگوید یا زند معذور را | |
امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب | نیست جز مختار را ای پاکجیب | |
اختیاری هست در ظلم و ستم | من ازین شیطان و نفس این خواستم | |
اختیار اندر درونت ساکنست | تا ندید او یوسفی کف را نخست | |
اختیار و داعیه در نفس بود | روش دید آنگه پر و بالی گشود | |
سگ بخفته اختیارش گشته گم | چون شکنبه دید جنبانید دم | |
اسپ هم حو حو کند چون دید جو | چون بجنبد گوشت گربه کرد مو | |
دیدن آمد جنبش آن اختیار | همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار | |
پس بجنبد اختیارت چون بلیس | شد دلاله آردت پیغام ویس | |
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد | اختیار خفته بگشاید نورد | |
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو | عرضه دارد میکند در دل غریو | |
تا بجنبد اختیار خیر تو | زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو | |
پس فرشته و دیو گشته عرضهدار | بهر تحریک عروق اختیار | |
میشود ز الهامها و وسوسه | اختیار خیر و شرت ده کسه | |
وقت تحلیل نماز ای با نمک | زان سلام آورد باید بر ملک | |
که ز الهام و دعای خوبتان | اختیار این نمازم شد روان | |
باز از بعد گنه لعنت کنی | بر بلیس ایرا کزویی منحنی | |
این دو ضد عرضه کنندهت در سرار | در حجاب غیب آمد عرضهدار | |
چونک پردهی غیب برخیزد ز پیش | تو ببینی روی دلالان خویش | |
وآن سخنشان وا شناسی بیگزند | که آن سخنگویان نهان اینها بدند | |
دیو گوید ای اسیر طبع و تن | عرضه میکردم نکردم زور من | |
وآن فرشته گویدت من گفتمت | که ازین شادی فزون گردد غمت | |
آن فلان روزت نگفتم من چنان | که از آن سویست ره سوی جنان | |
آن فلان روزت نگفتم من چنان | که از آن سویست ره سوی جنان | |
ما محب جان و روح افزای تو | ساجدان مخلص بابای تو | |
این زمانت خدمتی هم میکنیم | سوی مخدومی صلایت میزنیم | |
آن گره بابات را بوده عدی | در خطاب اسجدوا کرده ابا | |
آن گرفتی آن ما انداختی | حق خدمتهای ما نشناختی | |
این زمان ما را و ایشان را عیان | در نگر بشناس از لحن و بیان | |
نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست | چون سخن گوید سحر دانی که اوست | |
ور دو کس در شب خبر آرد ترا | روز از گفتن شناسی هر دو را | |
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید | صورت هر دو ز تاریکی ندید | |
روز شد چون باز در بانگ آمدند | پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند | |
مخلص این که دیو و روح عرضهدار | هر دو هستند از تتمهی اختیار | |
اختیاری هست در ما ناپدید | چون دو مطلب دید آید در مزید | |
اوستادان کودکان را میزنند | آن ادب سنگ سیه را کی کنند | |
هیچ گویی سنگ را فردا بیا | ور نیایی من دهم بد را سزا | |
هیچ عاقل مر کلوخی را زند | هیچ با سنگی عتابی کس کند | |
در خرد جبر از قدر رسواترست | زانک جبری حس خود را منکرست | |
منکر حس نیست آن مرد قدر | فعل حق حسی نباشد ای پسر | |
منکر فعل خداوند جلیل | هست در انکار مدلول دلیل | |
آن بگوید دود هست و نار نی | نور شمعی بی ز شمعی روشنی | |
وین همیبیند معین نار را | نیست میگوید پی انکار را | |
جامهاش سوزد بگوید نار نیست | جامهاش دوزد بگوید تار نیست | |
پس تسفسط آمد این دعوی جبر | لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر | |
گبر گوید هست عالم نیست رب | یا ربی گوید که نبود مستحب | |
این همی گوید جهان خود نیست هیچ | هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ | |
جملهی عالم مقر در اختیار | امر و نهی این میار و آن بیار | |
او همی گوید که امر و نهی لاست | اختیاری نیست این جمله خطاست | |
حس را حیوان مقرست ای رفیق | لیک ادراک دلیل آمد دقیق | |
زانک محسوسست ما را اختیار | خوب میآید برو تکلیف کار |