مثنوی معنوی/تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا) از مولوی |
' |
کرد بازرگان تجارت را تمام | باز آمد سوی منزل دوستکام | |
هر غلامی را بیاورد ارمغان | هر کنیزک را ببخشید او نشان | |
گفت طوطی ارمغان بنده کو | آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو | |
گفت نه من خود پشیمانم از آن | دست خود خایان و انگشتان گزان | |
من چرا پیغام خامی از گزاف | بردم از بیدانشی و از نشاف | |
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست | چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست | |
گفت گفتم آن شکایتهای تو | با گروهی طوطیان همتای تو | |
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد | زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد | |
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود | لیک چون گفتم پشیمانی چه سود | |
نکتهای کان جست ناگه از زبان | همچو تیری دان که آن جست از کمان | |
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر | بند باید کرد سیلی را ز سر | |
چون گذشت از سر جهانی را گرفت | گر جهان ویران کند نبود شگفت | |
فعل را در غیب اثرها زادنیست | و آن موالیدش بحکم خلق نیست | |
بیشریکی جمله مخلوق خداست | آن موالید ار چه نسبتشان به ماست | |
زید پرانید تیری سوی عمرو | عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر | |
مدت سالی همی زایید درد | دردها را آفریند حق نه مرد | |
زید رامی آن دم ار مرد از وجل | دردها میزاید آنجا تا اجل | |
زان موالید وجع چون مرد او | زید را ز اول سبب قتال گو | |
آن وجعها را بدو منسوب دار | گرچه هست آن جمله صنع کردگار | |
همچنین کشت و دم و دام و جماع | آن موالیدست حق را مستطاع | |
اولیا را هست قدرت از اله | تیر جسته باز آرندش ز راه | |
بسته درهای موالید از سبب | چون پشیمان شد ولی زان دست رب | |
گفته ناگفته کند از فتح باب | تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب | |
از همه دلها که آن نکته شنید | آن سخن را کرد محو و ناپدید | |
گرت برهان باید و حجت مها | بازخوان من آیة او ننسها | |
آیت انسوکم ذکری بخوان | قدرت نسیان نهادنشان بدان | |
چون به تذکیر و به نسیان قادرند | بر همه دلهای خلقان قاهرند | |
چون بنسیان بست او راه نظر | کار نتوان کرد ور باشد هنر | |
خلتم سخریة اهل السمو | از نبی خوانید تا انسوکم | |
صاحب ده پادشاه جسمهاست | صاحب دل شاه دلهای شماست | |
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک | پس نباشد مردم الا مردمک | |
من تمام این نیارم گفت از آن | منع میآید ز صاحب مرکزان | |
چون فراموشی خلق و یادشان | با ویست و او رسد فریادشان | |
صد هزاران نیک و بد را آن بهی | میکند هر شب ز دلهاشان تهی | |
روز دلها را از آن پر میکند | آن صدفها را پر از در میکند | |
آن همه اندیشهی پیشانها | میشناسند از هدایت خانها | |
پیشه و فرهنگ تو آید به تو | تا در اسباب بگشاید به تو | |
پیشهی زرگر بهنگر نشد | خوی این خوشخو با آن منکر نشد | |
پیشهها و خلقها همچون جهاز | سوی خصم آیند روز رستخیز | |
پیشهها و خلقها از بعد خواب | واپس آید هم به خصم خود شتاب | |
پیشهها و اندیشهها در وقت صبح | هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح | |
چون کبوترهای پیک از شهرها | سوی شهر خویش آرد بهرها |