مثنوی معنوی/آمدن رسول روم تا امیرالممنین عمر رضیالله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضیالله عنه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (آمدن رسول روم تا امیرالممنین عمر رضیالله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضیالله عنه) از مولوی |
' |
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول | در مدینه از بیابان نغول | |
گفت کو قصر خلیفه ای حشم | تا من اسپ و رخت را آنجا کشم | |
قوم گفتندش که او را قصر نیست | مر عمر را قصر جان روشنیست | |
گرچه از میری ورا آوازهایست | همچو درویشان مر او را کازهایست | |
ای برادر چون ببینی قصر او | چونک در چشم دلت رستست مو | |
چشم دل از مو و علت پاک آر | وانگه آن دیدار قصرش چشم دار | |
هر که را هست از هوسها جان پاک | زود بیند حضرت و ایوان پاک | |
چون محمد پاک شد زین نار و دود | هر کجا رو کرد وجه الله بود | |
چون رفیقی وسوسهی بدخواه را | کی بدانی ثم وجه الله را | |
هر که را باشد ز سینه فتح باب | بیند او بر چرخ دل صد آفتاب | |
حق پدیدست از میان دیگران | همچو ماه اندر میان اختران | |
دو سر انگشت بر دو چشم نه | هیچ بینی از جهان انصاف ده | |
گر نبینی این جهان معدوم نیست | عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست | |
تو ز چشم انگشت را بر دار هین | وانگهانی هرچه میخواهی ببین | |
نوح را گفتند امت کو ثواب | گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب | |
رو و سر در جامهها پیچیدهاید | لاجرم با دیده و نادیدهاید | |
آدمی دیدست و باقی پوستست | دید آنست آن که دید دوستست | |
چونک دید دوست نبود کور به | دوست کو باقی نباشد دور به | |
چون رسول روم این الفاظ تر | در سماع آورد شد مشتاقتر | |
دیده را بر جستن عمر گماشت | رخت را و اسپ را ضایع گذاشت | |
هر طرف اندر پی آن مرد کار | میشدی پرسان او دیوانهوار | |
کین چنین مردی بود اندر جهان | وز جهان مانند جان باشد نهان | |
جست او را تاش چون بنده بود | لاجرم جوینده یابنده بود | |
دید اعرابی زنی او را دخیل | گفت عمر نک به زیر آن نخیل | |
زیر خرمابن ز خلقان او جدا | زیر سایه خفته بین سایهی خدا |