فروغی بسطامی (غزلیات)/عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم) از فروغی بسطامی |
' |
عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم خنده زد لعل تو بر گریهی شورانگیزم طعنه زد جزع تو بر نالهی بیتاثیرم روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم عشق برخاست که من آتش عالم سوزم حسن بنشست که من فتنهی عالم گیرم یک سر موی من از دوست نبینی خالی هر کجا خامهی نقاش کشد تصویرم دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان تا نگویند که در بادهکشی بیپیرم خم زنار من آن زلف چلیپا نشود تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم همت پیر خرابات کند تعمیرم آه اگر خواجهی من بندهنوازی نکند که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم بخت برگشته به امداد من از جا برخاست که ز مژگان تو آمادهی چندین تیرم آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت من که شیران جهانند کمین نخجیرم گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم