فرخی سیستانی (قصاید)/یکی گوهری چون گل بوستانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (یکی گوهری چون گل بوستانی) از فرخی سیستانی |
' |
یکی گوهری چون گل بوستانی | نه زر و به دیدار چون زر کانی | |
به کوه اندرون ماندهی دیرگاهی | به سنگ اندرون زادهی باستانی | |
گهی لعل چون بادهی ارغوانی | گهی زرد چون بیرم زعفرانی | |
لطیفی برآمیخته با کثافت | یقینی برابر شده با گمانی | |
نه گاه بسودن مر او را نمایش | نه گاه گرایش مر او را گرانی | |
هم او خلق را مایهی زورمندی | هم او زنده را مایهی زندگانی | |
ازو قوت فعل بری و بحری | ازو حرکت طبع انسی و جانی | |
غم عاشقی ناچشیده ولیکن | خروشنده چون عاشق از ناتوانی | |
چو زرین درختی همه برگ و بارش | ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی | |
چو از کهربا قبهای برکشیده | زده بر سرش رایت کاویانی | |
عجب گوهرست این گهر گر بجویی | مر او را نکو وصف کردن ندانی | |
نشان دو فصل اندر او بازیابی | یکی نوبهاری یکی مهرگانی | |
ز اجزای او لالهی مرغزاری | ز آثار او نرگس بوستانی | |
به عرض شبه گوهر سرخ یابی | ازو چون کند با تو بازارگانی | |
کناری گهر بر سر تو فشاند | چو مشتی شبه بر سر او فشانی | |
ایا گوهری کز نمایش جهان را | گهی ساده سودی و گاهی زیانی | |
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد | مگر خنجر شهریار جهانی | |
یمین دول میر محمود غازی | امین ملل شاه زاولستانی | |
شهی خسروی شهریاری امیری | که بدعت ز شمشیر او گشت فانی | |
ملک فره و ملکتش بیکرانه | جهان خسرو و سیرتش خسروانی | |
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی | نه چون او سخی خلق داده نشانی | |
همه میل او سوی ایزدپرستی | همه شغل او جستن آنجهانی | |
سپه برده اندر دل کافرستان | خطر کرده در روزگار جوانی | |
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت | بریده به شمشیر هندوستانی | |
نهاده که هند بر خوان هندو | چو دشت کتر بر سر خوان خانی | |
زهی خسروی کز بزرگی و مردی | میان همه خسروان داستانی | |
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم | ازیرا که تو آدمی را نمانی | |
به بزم اندرون آفتاب منیری | به رزم اندرون اژدهای دمانی | |
تو را رزمگه بزمگاهست شاها | خروش سواران سرود اغانی | |
از این روی جز جنگ جستن نخواهی | به جنگ اندرون جز مبارز نرانی | |
به هر حرب کردن جهانی گشایی | به هر حمله بردن حصاری ستانی | |
ز باد سواران تو گرد گردد | زمینی که لشکر بدو بگذرانی | |
بخندد اجل چون تو خنجر برآری | بجنبد جهان چون تو لشکر برانی | |
ترا پاسبان گرد لشکر نباید | که شمشیر تو خود کند پاسبانی | |
ندارد خطر پیش تو کوه آهن | که آهنگدازی و آهنکمانی | |
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی | به پیروزی و دولت آسمانی | |
نپاید بسی تا به بغداد و بصره | غلامی به صدر امارت نشانی | |
اگر چه ز نوشیروان درگذشتی | به انصاف دادن چو نوشیروانی | |
کریمی چو شاخیست، او را تو باری | سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی | |
همی تا کند بلبل اندر بهاران | به باغ اندرون روز و شب باغبانی | |
به بزم اندرون دلفروز تو بادا | به دو فصل دو مایهی شادمانی: | |
به وقت بهار اسپرغم بهاری | به وقت خزانی عصیر خزانی | |
تو بادی جهان داور دادگستر | تو بادی جهان خسرو جاودانی | |
چنین صد هزاران سده بگذرانی | به پیروزی و دولت و کامرانی |