فخرالدین عراقی (فصل هشتم)/ای شده چشم جان من به تو باز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فخرالدین عراقی (فصل هشتم) (ای شده چشم جان من به تو باز) از فخرالدین عراقی |
' |
ای شده چشم جان من به تو باز از تو در دل نیاز و در جان آز شب اندوه من نگردد روز تا نبینم جمال روی تو باز تو ز فارغی و ما داریم بر درت سر بر آستان نیاز در دلم آرزوی عشق تو را نیست انجام، اگر بود آغاز مرغ جانم ز آشیانهی تن جز به کویت کجا کند پرواز؟ بیش ازینم ز خویش دور مدار تا نگردد دریده پردهی راز آخر، ای آفتاب جان افروز سایهای بر من ضعیف انداز از تو ما را گذر نخواهد بود گر اهانت کنی وگر اعزاز در غمت هر نفس عراقی را با خیالت حکایتی است دراز