فخرالدین عراقی (غزلیات)/باز هجر یار دامانم گرفت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' فخرالدین عراقی (غزلیات) (باز هجر یار دامانم گرفت)
از فخرالدین عراقی
'


باز هجر یار دامانم گرفت باز دست غم گریبانم گرفت چنگ در دامان وصلش می‌زدم هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت جان ز تن از غصه بیرون خواست شد محنت آمد، دامن جانم گرفت در جهان یک دم نبودم شادمان زان زمان کاندوه جانانم گرفت آتش سوداش ناگه شعله زد در دل غمگین حیرانم گرفت تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من هرچه کردم عاقبت آنم گرفت