عطار (غزلیات)/عزم خرابات بیقنا نتوان کرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (عزم خرابات بیقنا نتوان کرد) از عطار |
' |
عزم خرابات بیقنا نتوان کرد | دست به یک درد بی صفا نتوان کرد | |
چون نه وجود است نه عدم به خرابات | لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد | |
شاه مباش و گدا مباش که آنجا | هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد | |
گم شدن و بیخودی است راه خرابات | توشهی این راه جز فنا نتوان کرد | |
هر که ز خود محو گشت در بن این دیر | وعدهی اثبات او وفا نتوان کرد | |
سایه که در قرص آفتاب فرو شد | تا به ابد چارهی بقا نتوان کرد | |
لا شو اگر عزم میکنی تو به بالا | زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد | |
گر قدری عمر بیحضور کنی فوت | تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد | |
خود قدری نیست این قدر که جهان است | ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد | |
گر ز خرابات درد قسم تو آید | تا ابد الابدش دوا نتوان کرد | |
چون به خرابات حاجت تو حضور است | حاجت تو بی میی روا نتوان کرد | |
یار عزیز است خاصه یار خرابات | در حق یاری چنین ریا نتوان کرد | |
هم نفسی دردکش اگر به کف آری | دامن او یک نفس رها نتوان کرد | |
تا که نگردد فرید درد کش دیر | قصه دردی کشان ادا نتوان کرد |