عطار (غزلیات)/تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست) از عطار |
' |
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست | جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست | |
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر | خورشید را ز پردهی مشکین نقاب بست | |
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید | پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست | |
گر چهرهی تو در نگشادی فتوح را | میخواست طرهی تو ره فتح باب بست | |
عالم که بود تیرهتر از زلف تو بسی | روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست | |
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت | تا هست آب خضر که دل در سراب بست | |
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد | سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست | |
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم | چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست | |
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو | از قفل لعل چو در در خوشاب بست | |
جادو شنیدهام که ببندد به حکم آب | وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست | |
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد | بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست | |
چون خیمهی جمال تو از پیش برفگند | از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست | |
جانی که گشت خیمهنشین جمال تو | یکبارگی در هوس جاه و آب بست | |
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت | بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست |