عطار (عذر آوردن مرغان)/خسروی میرفت در دشت شکار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (خسروی میرفت در دشت شکار) از عطار |
' |
خسروی میرفت در دشت شکار | گفت ای سگبان سگ تازی بیار | |
بود خسرو را سگی آموخته | جلدش از اکسون و اطلس دوخته | |
از گهر طوقی مرصع ساخته | فخر را در گردنش انداخته | |
از زرش خلخال و دست ابرنجنش | رشته ابریشمین در گردنش | |
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت | رشتهی آن سگ به دست خود گرفت | |
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان | در ره سگ بود لختی استخوان | |
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود | بنگرست آن شاه سگ استاده بود | |
آتش غیرت چنان بر شاه زد | کاتش اندر آن سگ گمراه زد | |
گفت آخر پیش چون من پادشاه | سوی غیری چون توان کردن نگاه | |
رشته را بگسست و گفتش این زمان | سر دهید این بیادب را در جهان | |
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار | بهترش بودی که بیآن رشته کار | |
مرد سگبان گفت سگ آراستست | جملهی اندام سگ پر خواستست | |
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست | اطلس و زر و گهر ما را هواست | |
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو | دل ز سیم و زر او بگذار و رو | |
تا اگر باخویش آید بعد ازین | خویش را آراسته بیند چنین | |
یادش آید کاشنایی یافتست | وز چو من شاهی جدایی یافتست | |
ای در اول آشنایی یافته | و آخر از غفلت جدایی یافته | |
پای در عشق حقیقی نه تمام | نوش کن با اژدها مردانه جام | |
زانکه اینجا پای داو اژدهاست | عاشقان را سربریدن خون بهاست | |
آنچ جان مرد را شوری دهد | اژدها را صورت موری دهد | |
عاشقانش گر یکی و گر صداند | در ره او تشنهی خون خوداند |