صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان
' | صائب تبریزی (ابیات برگزیده) (چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان) از صائب تبریزی |
' |
چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم، میبرم گرانی خویش بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش در دشت با سرابم، در بحر یار آبم چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ چو هیچ وقت نیامد به کار گریهی شمع چو برگ غنچهی نشکفته ما گرفته دلان نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است درین باغ ای دیدهی گلچین بادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است درین باغ تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟ صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ از ظلمت وجود که میبرد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمیداشت نور عشق گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانهی عشق به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانهی عشق حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری شد به خواب عدم از تلخی افسانهی عشق تو فکر نامهی خود کن که میپرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریهی تاک کشتی بیناخدا را بادبان لطف خداست موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟ پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟ از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک از هجر شکوه با در و دیوار میکنم چون داغ دیدهای که کند گفتگو به خاک غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک در زهد من نهفته بود رغبت شراب چون نغمههای تر که بود در رباب خشک عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است بر نمیخیزد گل ابری ازین دریای خشک در جام لاله و قدح گل غریب بود در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ بال و پر همند حریفان سست عهد بو میرود به باد چو از گل پرید رنگ خندهی کبک از ترحم هایهای گریه شد تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟ همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک نیافتیم فضای نفس کشیدن دل نمیروم قدمی راه بی اشارهی دل که خضر راه نجات است استخارهی دل علاج کودک بدخو ز دایه میآید کجاست عشق، که در ماندهام به چارهی دل گلی که آفت پژمردگی نمیبیند همان گل است که چینند از نظاره گل هر که از حلقهی ارباب ریا سالم جست هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشهی ویرانه نگیرد آرام چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام کجاست نیستی جاودان، که بیزارم ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذار ساختهام منم آن لاله که از نعمت الوان جهان با دل سوخته و خون جگر ساختهام ازسبکباران راه عشق خجلت میکشم بر کمر هر چند جای توشه دامن بستهام تانظر از گل رخسار تو برداشتهام مژه دستی است که در پیش نظر داشتهام بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا که من این بار به امید تو برداشتهام هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتادهام چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من بر سر راه چون کلید اهل فال افتادهام ز سردمهری احباب، در ریاض جهان تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شدهام چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام به پای قافله رفتن ز من نمیآید چو آفتاب به تنها روی برآمدهام همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام سالها در پرده دل خون خود را خوردهام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام از جور روزگار ندارم شکایتی این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام بر روی نازبالش گل تکیه میکند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام از بس که بی گمان به در دل رسیدهام باور نمیکنم که به منزل رسیدهام دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است من به یک دل، عاشق صد آتشین رخسارهام غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخوارهام با گرانقدری سبک در دیدههایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزهام سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمیشود به شنیدن فسانهام خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانهام در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانهام چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم نگردید از سفیدیهای مو آیینهام روشن زهی غفلت که در صبح قیامت میبرد خوابم مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم نومید نیم از کرم پیر خرابات در بحر شکسته است سبو همچو حبابم گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشتهتر از گردابم بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم چهرهی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایه دستی ز اخوان وطن میخواستم! چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه میبندد اگر در دست من میبود، اول بار میبستم تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم جدا چو دست سبو از سرم نمیگردد ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم چه با من میتواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالهادامان محشر بود در دستم دلتنگ از ملامت اغیار نیستم چون گل، گرفته در بغل خار نیستم دیوانهام که بر سر من جنگ میشود جنس کساد کوچه و بازار نیستم رزق میآید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم نشتر از نامردی در پرده چشمم شکست از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز سالهابر روی دستش چون دعا میداشتم تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خندهرو را غنچه تصویر میگفتم هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر میآمد که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر میگفتم! عالم بیخبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم از دم تیغ که هر دم به سرم میبارد میتوان یافت که سهوالقلم ایجادم عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال میگردم از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم درین قلمرو آفت، ز ناتوانیها به هر کجا که نشستم خط غبار شدم فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بار دل کاروان شدم اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم بزرگان میکنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم ز راستی نبود شاخههای بی بر را خجالتی که من از قامت دو تا دارم نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل به امید که من از عارض او چشم بردارم؟ شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم چو مینای پر از می فتنهها دارم به زیر سر شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم که میگویدپری در دیدهی مردم نمیآید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم نمیباید سلاحی تیزدستان شجاعت را که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟ تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمیآرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم امیدم به بی دست و پایی است، ورنه چه کار آید از دست و پایی که دارم؟ سپندست کز جا جهد، جا نماید درین انجمن آشنایی که دارم گویند به هم مردم عالم گلهی خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟ نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم جگر سنگ به نومیدی من میسوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنهترم تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم میکنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟ چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم عزیزی خواری و خواری عزیزی بار میآورد در آغوش پدر از چاه و زندان بیش میلرزم کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش میلرزم نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینههای پاک برخیزم ز خال گوشهی ابروی یار میترسم ازین ستارهی دنباله دار میترسم ز رنگ و بوی جهان قانعم به بیبرگی خزان گزیدهام از نوبهار میترسم چند در دایرهی مردم عاقل باشم تختهی مشق صد اندیشهی باطل باشم فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم چون گوهر گرامی آدم درین بساط مسجود آفرینش و مردود آتشم هستی موهوم موج سرابی بیش نیست به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی میکشم دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری من که عمری شد بلای آسمانی میکشم در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم دلی خالی ز غیبت در حضورم میتوان کردن نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم کیست جز آینه و آب درین قحطآباد که کند گریه به روز سفر از دنبالم نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن چو خنده بر لب ماتمرسیده حیرانم شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟ که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پرورده عشقم، زبان ناز میدانم به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش میآید زبان این ترازو را نمیدانم، نمیدانم گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمیدانم در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم بیداری دولت به سبکروحی من نیست هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم ربوده است ز من اختیار، جذبهی بحر عنان گسستهتر از رشتههای بارانم به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب خوشوقت میشوند حریفان ز شیونم بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم گر میزنم به هم کف افسوس، دور نیست بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم میکند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم خانهای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم گوشهای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صدر راهگذر جمع کنم؟ دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟ من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟ روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟ دلم نمیدهد این صفحه را سیاه کنم نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟ دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟ من نه آنم که تراوش کند از من گلهای میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟ بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر میکنم ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟ آخر نه من به بال تو پرواز میکنم؟ از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصور آغاز میکنم خنده و جان بر لبم یکبار میآید چو برق ابر میگرید به حالم چون تبسم میکنم میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم چو عکس چهره خود در پیاله میبینم خزان در آینه برگ لاله میبینم مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد تو خنده گل و من داغ لاله میبینم ز ناکامی گل از همصحبتان یار میچینم گلی کز یار باید چیدن از اغیار میچینم همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من به مژگان گرچه از راه عزیزان خار میچینم هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟ درین ریاض من آن شبنم گرانجانم که در خزان به شکر خواب نو بهار روم ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟ ز من کناره کند موج اگر حباب شوم فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم نزدیک من میا که ز خود دور میشوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور میشوم از دیده هرچه رفت، ز دل دور میشود من پیش چشم خلق ز دل دور میشوم شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند حکایتی که درین روزگار میشنوم چندان که درین دایره چون چشم پریدم حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم به سیم قلب یوسف را نمیگیرند از اخوان من انصاف از خریداران درین بازار میخواهم زنده میسوزد برای مرده در هندوستان دل نمیسوزد درین کشور عزیزان را به هم داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج وقت شورش بر نمیدارند سر از پای هم شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم شکستگان جهانند مومیایی هم شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمیآیم چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد صد سلسله از برگ نهادند به پایم فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی دیگران آبندو ما ریگ ته جوی توایم از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل عهدی که ما به شیشه و پیمانه بستهایم بر حواس خویش، راه آرزوها بستهایم از علاج یک جهان بیمار فارغ گشتهایم با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن دامان آفتاب مکرر گرفتهایم باور که میکند، که درین بحر چون حباب سر دادهایم و زندگی از سر گرفتهایم چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار تا به هم پیوستهایم از هم جدا افتادهایم ما نام خود ز صفحه دلها ستردهایم در دفتر جهان، ورق باد بردهایم از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپردهایم ما توبه را به طاعت پیمانه بردهایم محراب را به سجده بتخانه بردهایم خمها چو فیل مست سر خود گرفتهاند از بس که درد سر سوی میخانه بردهایم کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم همچو مژگان بر در یک خانه پا افشردهایم صلح از فلک به دیدهی بیدار کردهایم رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است تا خویش را چو آینه هموار کردهایم گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست ما چشم در حریم قفس باز کردهایم